#قبل_از_شروع_پارت_25


-من با زبون درازی و پر رویی جذب کسی نمیشم بچه جون! بهتره وقتت رو تلف نکنی.

با بهت نگاهش کردم. من از صبح دارم رو اعصابش پیاده روی می کنم، اون وقت این میگه من جذب تو نمیشم! با خنده ای که بیش تر شبیه ادا درآوردن بود گفتم:

- شما هم بهتره حواستون به جاده باشه... این همه توهّم، ممکنه رو رانندگی هم تاثیر بذاره.

مثل من خندید و گفت:

- متاسفم برات.





یه جایی بین مرزن آباد و چالوس از جاده منحرف شدیم و بعد از چند دقیقه دروازه ی بزرگِ محوطه پیدا شد. جایی که با سیم، جدا شده بود و بیش تر از دو هزار متر بود. سه ساختمون و یه سری اتاقک و انبار و تاسیسات پراکنده. سمتِ راستِ ساختمون ها، استخر های پلکانی قرار داشت. با دیدن این همه تشکیلات، توی دلم خالی شد. اگر می تونستم همون موقع می زدم به چاک. ولی آدمی که پشت سرم راه می اومد، مثل این که دستم رو خونده باشه، گفت:

- حتی فکر پشیمون شدن رو نکن! من آبرو دارم. کار و زندگیم رو ول کردم به خاطر یه دختر بچه تا این جا اومدم. سالی یه بار هم این جور جاها نمیام اون وقت...

برگشتم و چشم غره رفتم؛ که ساکت شد و گفتم:

- به خاطر من نه! به خاطر برادرزاده ات و زنش...

وارد ساختمون اداری شدیم؛ که از بقیه کوچک تر بود. منشی با دیدن مردی که حالا جلوی من راه می رفت و من مثل جوجه ها تعقیبش می کردم، با تعجب از جاش بلند شد و بعد از کلی تعارف و خوش امد گویی ورودمون رو اطلاع داد. چند ثانیه بعد مردی با کت و شلوار مشکی از اولین اتاق بیرون اومد و با خوش رویی احوال پرسی کرد.

داخل اتاقِ مرد نشسته بودیم، هر دو شروع به حرف زدن درباره ی مسائل و اتفاقات مختلف و گاهی بی ربط کردند و من به کل محو شدم. نیم ساعت بعد اون مرد که حالا فهمیده بودم، اسمش «علی» هست رو به من گفت:

- آدلان، خانوم رو معرفی نمی کنی؟

-من جل...

-این نارینه ست. همون که گفته بودم!

-خوش وقتم! «علی همایون»! زمان خوبی رو انتخاب کردید چون تازه چهار روز شده که لارو ها رو منتقل کردیم.

-بله.

-شما می تونید توی همه ی مراحل این جا باشید و از نزدیک ببینید. اگر خودم بودم که بیشتر راهنمایی تون می کنم اگر هم نبودم بچه ها هستند. سفارش می کنم.

-مرسی خیلی لطف می کنید.

-باید از آدلان تشکر کنید.

با نیش خند گفتم:

- بله ایشون که جای خود دارند.

با ابروی بالا رفته و نگاه مسخره به گفت و گوی ما گوش می داد:

romangram.com | @romangram_com