#قبل_از_شروع_پارت_23
- تو که هنوز حاضر نیستی!
تا اومدم جواب بدم، دوست عزیزمون پیش قدم شد و گفت:
- دیشب برای 10:30 قرار گذاشته بودیم. البته مشکلی نیست می تونم منتظر بمونم.
تا اون لحظه نگاهش هم نکرده بودم. با گیجی سرم رو بلند کردم؛ که دیدم رسما همه منتظرند که من برم لباس بپوشم.
با لحن به نسبت تندی گفتم:
- کدوم قرار؟!
نگاهی به عمه و نیکا کرد و گفت:
- نمی خواستی کسی بدونه؟
با تعجب بهش خیره شدم. این چی گفت؟ مطمئن بودم اگر لازم بدونه حرف های چرت دیگه ای هم از دهنش خارج می شه و به هر حال مشکل ما مربوط به جمع نبود. نمی خواستم باز عمه رو مأیوس کنم. گفتم:
- شما دیشب گفتید «یکشنبه».
-حتما درست نشنیدید.
عمه سکوت کرده بود و مشکوک نگاهم می کرد که نیکا گفت:
- برو حاضر شو دیگه.
به طرف اتاقم رفتم و سعی کردم زود حاضر بشم. هم عصبانی بودم، هم خوشحال. این طوری هم با اون آقا آشنا می شدم و هم شاید یه فرصتی پیدا می شد که این عوضی رو بچزونم. تازه این کارش یه جور عذرخواهی بود. به نیم ساعت نکشید که با یه لباس خوشگل به طرف ماشینش رفتم.
از خیابون اول که رد شدیم گفتم:
- خب! نمی خواید توضیح بدید؟
-چی رو؟
-این که من نمی خوام کسی بدونه که با شما قرار می ذارم!
و به طرفش که با بی تفاوتی به رو به رو نگاه می کرد، برگشتم.
- مگه نمی خواید کسی بدونه؟
خودش رو زده بود به اون راه و من حرص می خوردم. یهو نقشه رو عوض کردم و گفتم:
- همین ب*غ*ل ها نگه دارید. پیاده می شم.
-...
-نگه دارید. پیاده می شم.
romangram.com | @romangram_com