#قبل_از_شروع_پارت_22






-مطمئنی فرشید از طرف خودش نمیگه؟!

-منظورت چیه؟

-چه می دونم. مثلا پیش خودش بگه حالا که عموش داره می ره خب من رو هم میبره دیگه؟

-نه بابا! جلوی خودم زنگ زد. همین عصر.

-از طرف من هم از فرشید تشکر کن، هم از عموش. بگو من فعلا منصرف شدم.

-چرا؟ حیفه ها... حتی می تونی مثل کارآموز ها توی همه ی مراحل اون جا باشی.

-گفتم که فعلا منصرف شدم.

با ناراحتی نگاهم کرد و چیز دیگه ای نگفت.



صبح با صدای فاطمه که بالای سرم ایستاده بود و احتمالا به خاطر اخلاق سگ من جرأت نمی کرد بهم دست بزنه، از خواب بیدار شدم. بعد از چند لحظه که با گنگی نگاهش کردم، نشستم و گفتم:

- چی شده؟!

-هیچی! خواب موندی.

من از کی تا حالا باید زود بیدار می شدم و خودم خبر نداشتم. به ساعت نگاه کردم 8:30 بود. با غرغر گفتم:

- چت کردی نصفه شبی؟!

-دکتر پایین منتظره.

با شنیدن «دکتر» گوش هام رو تیز کردم و گفتم:

- کدوم دکتر؟

با تعجب گفت:

- فاخته دیگه... زود باش.

و بیرون رفت. با فحش و بد و بی راه سمت دستشویی رفتم. لباس عوض کردم و وقتی از مرتب بودن خودم مطمئن شدم، به طرف سالن رفتم. آرزو می کردم که کسی اون دور و بر پیداش نشه؛ که از خجالتش در بیام. ولی وقتی وارد سالن شدم هم عمه نشسته بود و هم نیکا که با دیدن من لبخند زد.

توی این خونه فقط خانوم بود که مثل من صبح ها دیر بیدار می شد. البته از وقتی سکته کرده بود و بیشتر از معمول استراحت می کرد. فاطمه هم برای رسیدگی به کارهای خونه و خانوم استخدام شده بود.

سلام کردم و نشستم. حتی «صبح به خیر» هم نگفتم. که نیکا گفت:

romangram.com | @romangram_com