#قبل_از_شروع_پارت_21
3
ساعت نه شب بود؛ من توی تراس اتاقم دراز کشیده بودم. جای آرومی که همیشه وقتی دعوای بابا و خانوم بالا می گرفت و خیلی اوقات به خاطر من بود، می اومدم این جا که هیچی از صدای داخل خونه شنیده نمی شد. در عوض صدای پرنده ها یا جیرجیرک ها فضا رو پر می کرد. بعضی وقت ها هم با پیام این جا می ایستادیم و به آرمان که توی استخر بود، سنگ پرت می کردیم. بابا هم می اومد همه مون رو دعوا می کرد.
-یادته یه بار تو این جا قهر کرده بودی، غذا نمی خوردی؟
صدای نیکا من رو به طرف در برگردوند:
- آره!
-یادته چقدر آرمان منت کشی کرد؟
خندیدم و گفتم:
- بابا هم یه عالمه پول داد و اجازه داد اردوی مشهد رو برم.
-منم دلم می خواست باهات بیام.
-جدی؟
به حفاظ تراس که از جنس فلز و سنگ مرمر بود،، تکیه داد و گفت:
- یادته اون اوایل که از تراس رفت و آمد می کردی، چقدر بابا رو سکته دادی؟
-همش فکر می کرد من از قصد می خوام خودم رو پرت کنم.
-من از الان دلم برای این خونه تنگ شده. برای شماها... بابا...
-واسه من آبغوره نگیریا. خوشم نمیاد. حالا مگه کجا داری میری؟
-تا وقتی ازدواج نکنی نمی فهمی.
-پس یعنی هیچ وقت.
و بلند بلند خندیدم.
- منم از این حرف ها زیاد می زدم. راستی...
از جام بلند شدم که ادامه داد:
- دکتر به فرشید گفت فردا بری شرکت. مثل این که قراره بره پیش همون دوستش. تو هم باهاش میری.
دو روز از اون جریان گذشته بود. این آدم یا روانی بود یا باز می خواست با اعصاب من بازی کنه. البته یه احتمال دیگه هم وجود داشت؛ اینکه فرشید از طرف خودش این برنامه ریزی ها رو می کرد.
romangram.com | @romangram_com