#قبل_از_شروع_پارت_20


هر دو خندیدیم و گفتم:

- اگر بدونید از کجا میام نمیگید خوبم!

خنده اش محو شد و گفت:

- چیزی شده؟

نگاهش کردم. از اون پسرهایی بود که به جای جذابیت چهره، طرز برخورد و حرکات آرومش به چشم می اومد. قیافه ی معمولی داشت. چشم های قهوه ای، موهای مشکی. از اون پسرهایی که از حرف زدن باهاشون معذب نمی شدم. گفتم:

- همین چند ساعت پیش یه نفر من رو از دفترش پرت کرد بیرون. حتی نمی دونم تقصیر من بود یا اون.

معلوم بود تعجب کرده ولی هنوز آروم بود:

- توی این جور اتفاق ها هیچ وقت نمی شه یه نفر رو مقصر دونست!

-می دونم.

-چرا فکر می کنی تقصیر تويه؟ کار اشتباهی کردی؟

-من نصف کارهام اشتباهه.

-می خوای درباره اش حرف بزنی؟

-الان نه! شاید یه وقت بهتر.

-شماره ی من رو که داری. من از دوست هام حق ویزیت نمی گیرم.

و یه چشمک و لبخند بانمک زد.







وقتی وارد خونه شدم عمه هم چنان نشسته بود. رو به من گفت:

- کبیری مرد ثروتمندیه... ولی این پسر یکی از پسرهاشه... و قیمت اون ملک رو هم خوب می دونه!

-من عاشق کسی نمی شم. اگر منظورتون اینه!

وقتی به اتاقم رفتم مطمئن بودم که از اتفاق توی شرکت چیزی به نیکا نمیگم.





romangram.com | @romangram_com