#قبل_از_شروع_پارت_19
با تعجب گفتم:
- جدی؟ ولی کلید همراهم بود. اصلا حواسم به سند نبود.
عمه ناراضی نگاهم کرد و چیزی نگفت. سند رو روی میز گذاشت و گفت: منتظر بودم خودتون تماس بگیرید؛ که دیدم خبری نشد. آدرس این جا رو از پدر گرفتم.
-چرا زحمت کشیدید؟ خودم می اومدم، می گرفتم.
-خواهش می کنم. اون روز توی درمونگاه، خود من هم حواسم پرت شده بود چه برسه به شما.
عمه با تعجب و مشکوک نگاهم کرد که سریع به حامد گفتم:
- آره حال دوستم اصلا خوب نبود.
متوجه منظورم شد و گفت:
- الان بهتره؟
-بله.
عمه پرسید:
- کدوم دوستت درمونگاه بود؟
-از بچه های دانشگاه بود. آقای دکتر لطف کردند من رو رسوندند.
عمه هنوز قانع نشده بود که حامد گفت:
- من دیگه رفع زحمت می کنم.
بلند شدم و برای بدرقه تا حیاط رفتم. بیرون ساختمون گفت:
- چرا به ایشون نگفتید؟!
بعد از چند لحظه مکث گفتم:
- نمی خواستم فکر کنند به خاطر یه سفر چند روزه کارم به درمونگاه کشیده.
-سفر؟
با پوزخند گفتم:
- بله. یه سفر اکتشافی!
معلوم بود که گیج شده ولی چیزی نپرسید و فقط گفت:
- امروز خیلی خوب به نظر می رسید. اون بار که دیدمتون واقعا شبیه مریض ها بودید.
romangram.com | @romangram_com