#قبل_از_شروع_پارت_18
به طرف میزش رفتم و دست هام رو، لبه ی میز گذاشتم و بهش تکیه دادم و منتظر شدم؛ که سرش رو بلند کنه. وقتی انتظارم طولانی شد، گفتم:
- عذر می خوام! اگر وقت مناسبی نیست، من می تونم یه روز ...
سرش رو بلند کرد و با وجود قد تقریبا کوتاه من، با زاویه ی کمی به من زل زده بود. این نزدیک ترین فاصله ای بود که تا به حال داشتیم و رگه های آبی، توی خاکستری چشم هاش پیدا بود؛ که یه لحظه حس بدی بهم منتقل کرد. پدرم مرد خوش قیافه ای بود؛ که البته چیزی از زیبایی اش به من نرسیده بود؛ ولی باعث شده بود که، از مرد های خوش قیافه بدم بیاد.
همه ی این فکر ها بیش تر از دو ثانیه طول نکشید و من جمله ام رو کامل کردم:
- دیگه مزاحم بشم.
- خوبه خودت هم می دونی مزاحمی!
صدای خنده ی آرومی از میز های دیگه بلند شد. خودم رو جمع و جور کردم و با کنایه و طنزِ زیرپوستی، گفتم:
- از اون جایی که دوست شما تنها پرورش دهنده ی ماهی جهانه، من یه متن عفونامه تنظیم کردم؛ که اگر اجازه صادر کنید، قرائت می کنم.
صدای خنده، واضح تر شده بود و دو مرد با تعجب به ما نگاه می کردند؛ که از جاش بلند شد و اول به اون ها چشم غره رفت؛ که ساکت شدند. بعد با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیده بودم و کمی هم من رو می ترسوند، گفت:
- جایگاهم بهم اجازه نمی ده جوابت رو بدم. بفرمایید بیرون.
کیفم رو از روی کاناپه برداشتم وگفتم:
- خودمم قصد موندن نداشتم.
- گمشو بیرون!
اعصابم داغون شده بود. من تقصیری نداشتم؛ ولی اون هر بار همه ی کاسه کوزه ها رو سر من می شکوند. تا نیمه های اتاق رسیده بودم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- عقده ای!
و واقعا هم نظرم درباره اش همین بود. چند قدم بیش تر نرفته بودم که حس کردم بازوی چپم داره کنده می شه. با عصبانیت من رو به طرف در کشوند و در حالی که با ناباوری و بهت به حرکاتش نگاه می کردم، در رو باز کرد و من رو بیرون انداخت؛ که محکم به دیوارِ راهرویِ خاکستری خوردم و در با صدای بلند بسته شد. حس کردم که از این رنگ متنفرم. تا حالا فکر می کردم که خودم دیوونه ام؛ ولی حالا فهمیده بودم که دیوونه تر از من هم هست. حتی فکر کردن به اتفاقِ چند لحظه ی پیش هم، غیر واقعی به نظر می رسید.
2
بعد از قدم زدن توی پارک مورد علاقه ام، حالا از پله های عمارت بالا می رفتم. اما نه چیزی از اون اتفاق رو فراموش کرده بودم، نه درد دستم خوب شده بود. مدام فکر می کردم که شاید همه چیز تقصیر من بود؛ که انتظار زیادی ازش داشتم. ولی بعد یادم می اومد که خودش اجازه داده بود، برم به دیدنش. حتما فکر می کرد قراره با خواهش و تمنا ازش کمک بخوام. ولی اون که می دونست من این جور آدمی نیستم. دیگه مخم هنگ کرده بود؛ که صدای عمه من رو به خودم آورد:
- نارینه!... بیا کسی منتظرته.
با خودم گفتم «یعنی به این زودی همه فهمیدن؟ کی اومده؟» وقتی وارد سالن شرقی شدم، پسر کبیری رو دیدم که رو به روی عمه نشسته بود. سلام کردم که به احترامم بلند شد. اصلا نمی دونستم با من چی کار می تونه داشته باشه که خودش گفت: - اون روز سند رو روی داش بورد جا گذاشتید.
romangram.com | @romangram_com