#قبل_از_شروع_پارت_17
- جدی! خوبه! می خوای من مامانت رو راضی کنم؟ آخه خانوم، علاقه ی شدیدی به من داره...
هر دو خندیدیم و گفت:
- چرا صبح غیبت زد؟ پیام ناراحت شد.
- نمی خوام هر سری که از مرخصی بر می گرده، مراسم گریه کنون راه بندازیم.
- دیوونه!
فصل دوم
1
نیکا از من خداحافظی کرد و رفت؛ که توی ماشین منتظر فرشید بمونه. من دنبالِ فرشید راه افتادم؛ که من رو به اتاق عموش، که انتهای یه راهروی بلند با کف پوش و دیوارهای خاکستری بود، راهنمایی کنه. فرشید بدون در زدن و حتی اجازه از منشی، که توی سالن پشت میزش بود، در رو باز کرد و توی قابِ درقرار گرفت و گفت:
- دکتر! خانوم جلالی برای دیدنتون اومدن.
صدای محوی از داخل اومد:
- کدوم جلالی؟
- خواهر خانم فرخ نژاد.
خودمم از حرفش خنده ام گرفت. فرشید در رو تا نیمه بست و گفت:
- عصبانیش نکنی. می خوای بمونم؟
خندیدم و گفتم:
- نگران عموتون نباشید. من زورم بهش نمی رسه.
یه لبخند قشنگ تحویلم داد؛ که حدس زدم نیکا عاشق همین یه موردش شده:
- نگران تو ام!
ده دقیقه بود که روی کاناپه ی چرمِ جلوی میزش، نشسته بودم و اون فقط چشم هاش رو روی کاغذهای جلوش می چرخوند و گاهی یه جمله به مرد پشتِ میزِ کناریش، می گفت.
اصلا فکر نمی کردم آدمی باشه که اتاق ریاستش رو با دو نفر دیگه، که ظاهرا رابطه ی خیلی دوستانه ای هم باهاشون داشت،شریک بشه. به خصوص وقتی کل این تشکیلات و کارخونه ها و تولیدی هایی که تحت پوشش این شرکت قرار داشت، مال خودش بود. میزش آخرین میز و کنار پنجره بود. دست چپم رو زیر چونه زده بودم و به دسته ی کاناپه تکیه داده بودم و مشغول نگاه کردن به آدم های اتاق بودم. حالا شده بود پونزده دقیقه و کاملا واضح بود؛ که این کارش فقط برای تحقیر منه. شاید انتظار داشت برم جلوش زانو بزنم و طلب بخشش کنم!
romangram.com | @romangram_com