#قبل_از_شروع_پارت_16
توی همین فکرها بودم که متوجه شدم، رسیدم. پراید رو جلوی در پارک کردم. بارِ اول حال خوشی نداشتم. این بار اومده بودم که کامل ببینمش. دوباره با دیدنِ ویلا، همون حس مالکیت به وجودم چنگ انداخت. تصمیم گرفتم به خاطر این که پشیمون نشم و بتونم آینده ام رو بسازم، دیگه برای دیدن این جا نیام. همون جا با نیکا تماس گرفتم؛ که نتیجه ی حرف زدن با فرشید رو بهم بگه. که گفت:
- فرشید دوست نداره دور از چشم عموش کاری کنه.
البته خودم حدس می زدم و ادامه داد:
- رفته از خود عموش بخواد که هم آدرس بده و هم با دوستش تماس بگیره.
- لعنت. نیکا این طوری که آبروی من می ره.
- بی ادب! تو که اون روز باهاش حرف می زدی.
- یه جمله در حد خداحافظی بود. باید خیلی احمق باشه که قبول کنه.
- حالا نمی کشتت که.
- بی خیال. لطف کردی. از فرشید هم تشکر کن.
- خواهش! خبرش رو بهت میدم.
- نمی خواد. خودم جوابش رو می دونم.
دو ساعت بعد من با دهن باز روی تختِ اتاقم نشسته بودم و به نیکا نگاه می کردم؛ که با لبخند می گفت:
- قبول کرد تو رو به دوستش معرفی کنه و سفارش کنه؛ که درباره ی پرورش ماهی، هرچی لازم داری بهت یاد بده. فقط...
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- فقط چی؟
- فرشید میگه باید یه جورایی از دلش دربیاری.
مشکوک نگاهش کردم:
- فرشید می گه؟!
- عموش گفته «من چه جوری برای کسی که اون همه به من توهین کرده و حتی حاضر نشده عذرخواهی کنه، کاری انجام بدم؟» خب راستم میگه دیگه!
- خب... خودت هم می دونی که این کار رو می کنم.
- آره. فردا می ریم شرکتِ اصلیشون. منم با فرشید قرار دارم.
- هنوز نمی خواید چیزی رو رسمی کنید؟
روی صندلیِ کامپیوتر نشست و گفت:
- چرا! همین امروز با مامان حرف می زنم؛ که زنگ بزنه بهشون. فردا هم قراره با فرشید بیافتیم دنبال کارهای آزمایشِ خون.
romangram.com | @romangram_com