#قبل_از_شروع_پارت_15


فرشید با لبخند گفت:

- البته الان پول خوبی از این رشته ها در میاد.

خندیدم و گفتم:

- اتفاقا قصدشم دارم.

فرشید: جدا؟

پیام: آره! قراره استخرِ ماهی بزنه. قول داده من رو هم به عنوانِ کارگر استخدام کنه.

من: چه اعتماد به نفس کاذبی! عزیزم قراره به عنوانِ ماهی استخدامت کنم!

بعد از این جمله دویدم؛ که دستش بهم نرسه. ولی رسید و طبق عادتش گلوم رو از پشت گرفت و فشار داد و با ببخشید ببخشیدِ من، ول کرد.

کلاهم رو برداشتم و روی یکی ازصندلی ها نشستم. ساعت يازده بود و تا یه ساعتِ دیگه نهار آماده بود. بی خیال به دریا نگاه می کردم؛ که فرشید گفت:

- نیکا میگه تصمیمت جدیه! آره؟

- بله. ولی باید قبلش خیلی مطالعه و تحقیق کنم. من فقط چند واحد در این رابطه پاس کردم؛ که این در واقع یعنی هیچی.

- دقیقا من هم می خواستم همین رو، گوش زد کنم. به خصوص که ما با این جور مراکز، مشارکت داریم. می دونم که سال ها تلاش کردند و ضرر دادند تا به سود رسیدند.

- به هر حال من اگر بخوام کاری مرتبط با رشته ام داشته باشم، باید همین کار رو کنم. چاره ای ندارم. چون پرورش دام و طیور اگر به ضرر بیفته، خیلی هنگفته ومشتریِ خُرد هم نمی شه براش جور کرد و دستت توی بازار بسته می شه.

- شاید بتونم به یکی از عمده فروش هامون، که در واقع دوست ما هم هست، معرفی ات کنم. آقای...

و به طرف عموش که با چشم های درشت شده و اخم نگاهش می کرد برگشت و حرفش رو ادامه نداد. این هم از فواید کار کردن با عمویی که شش سال ازت بزرگتره و احساس سرپرستی می کنه؛ که یعنی می شه سی و پنج ساله و اون رگه های خاکستریِ روی شقیقه هاش، صرفا جهت خوشگلیه؛ تا سن و سال و... چشم هام رو ازصورتش که حالا با غرور نگاهم می کرد، جدا کردم و سعی کردم به روی خودم نیارم؛ که داشتم دید می زدمش!

باید به نیکا بگم مخِ فرشید رو بزنه؛ که آدرس اون یارو رو بگیره، بقیه اش با خودمه. با صداش که انگار مخاطبش منم، به طرفش برگشتم. در حالی که باورم نمی شد، بعد از دعوای دیشب، باز هم با من حرف بزنه. گفت:

- بلوتوثت رو روشن کن! نمی خوام عکست تو گوشیم بمونه.

نه. مثل اینکه هنوز آدم نشده. گفتم:

- پاکش کنید. نمی خوامش!

و به طرف خونه رفتم.

5





قبلا که هنوز صاحبِ ملک نشده بودم، برام راحت بود؛ که توی خونه بشینم و منتظر اتفاق باشم. اما حالا می خواستم همه چیز سریع تر بگذره و بتونم روی پای خودم بایستم. حتی دوست داشتم از عمارت برم. تنها چیزی که من رو این جا نگه می داشت، این بود که بعد از ازدواج نیکا، این خونه به خصوص عمه، نیاز به کسی داشت؛ که کار ها رو سر و سامون بده. مطمئن بودم که پیام وقتی از سربازی بر می گشت، می رفت یه گوشه ی دنیا و پول هاش رو خرج می کرد. شاید الان دم از تجارت می زد و می خواست شرکتِ صادراتِ پدرش رو مدیریت کنه، ولی بعد از یه مدت بی خیالش می شد. همون طور که برادرش پوریا نمی خواست بره؛ ولی الان سوئد بود؛ یا آرمان نمی خواست ما رو تنها بذاره؛ ولی الان دبی بود. حتی شاید نیکا هم از ایران می رفت.

romangram.com | @romangram_com