#قبل_از_شروع_پارت_14


ساعت از ده صبح گذشته بود و من روی تخت نشسته بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم؛ تا وقت بگذره و عصر برگردیم تهران. اگر پرایدم تعمیرگاه نبود و آورده بودمش، همون دیشب بر می گشتم. با تنهایی و بی کاری مشکلی نداشتم؛ حتی راحت تر هم بودم؛ ولی به خاطر این که کسی فکر نکنه من تقصیرها رو گردن خودم انداختم، با یه جین مشکی و پیراهن مشکی و یه کلاه کابوییِ مشکی توی دستم، رفتم که دور و بر ویلا قدم بزنم. البته قبلش یه سری به آشپزخونه زدم و به جز چای، چیزی پیدا نکردم. احتمالا تنبیهِ کارِ دیشبم بود؛ که کسی سراغم نیومده بود. حتی اهمیتی هم برام نداشت. سر و صدا ها از پشتِ ویلا می اومد؛ که هم صندلی هاش زیر سایه بون بود و هم تخت هایی برای آفتاب گرفتن داشت و در فاصله کمی ازدریا بود. در واقع ساحلِ اختصاصی ویلا.

به همون طرف حرکت کردم. یادم می اومد که بابا همیشه همون جا آفتاب می گرفت و من و پیام و نیکا یواشکی توی جیب لباسهاش، شن می ریختیم. آرمان هم به عنوان پسرِ ارشدِ بابا، همه رو لو میداد. برای چندمین بار از حرف های دیشبم پشیمون شدم. چون در واقع به پدر و مادر خودم توهین کرده بودم. یکی از ماشین ها نبود؛ یعنی خاله ی فرشید رفته بود. ولی گالاردو سر جاش بود. مطمئن بودم که هست. چون با رفتنش خودش رو زیر سوال می برد.

خیلی راحت و جدی روی یکی از صندلی ها نشستم و به عمه و خانوم و مادر فرشید، صبح به خیر گفتم. نیکا و فرشید و عموش، کمی دورتر قدم می زدند و پیام هم، دراز کشیده بود و اصلا من رو ندید.

عمه پرسید چیزی خوردم یا نه. که کوتاه جواب دادم «بله» .

چند دقیقه ی بعد نیکا سراغم اومد و با هم کنار پیام ایستادیم.

- چیه؟ چرا مثل نکیر و منکر بالا سر من وایستادید؟!

چیزی نگفتم و یه گوشه نشستم وزانو هام رو ب*غ*ل کردم. نیکا نگاهی به پیام کرد و چیزی نگفت.

پیام نیم خیز شد و گفت:

- گمشو! توکه پوست کلفت تر از این حرف ها بودی!

- یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده.

نیکا : مربوط به دیشب؟

- آره! یکی از جمله های دیشب بد جوری روی اعصابمه.

هر دو منتظر نگاهم می کردند. رو به نیکا گفتم:

- تو از کی تا حالا سالاد درست می کنی؟

یه دفعه هر سه تا بلند زدیم زیرخنده و نیکا گفت:

- بی شعور!

- می بینم که مشغول آفتاب گرفتن هستند! البته با لباس!

و ریز ریز خندیدیم. بلند شدم وکلاه رو روی سرم گذاشتم و به طرف دریا رفتم. هنوز دور نشده بودم، که پیام داد زد:

- هی! کابوی! نمی دونستم اين قدر به رشته ی تحصیلی ات علاقه داری.

شروع کرد به خندیدن. حتی نیکا هم که کنارِ فرشید نشسته بود، می خندید.

- درک چنین رشته هایی لیاقت می خواد؛ که تو نداری.

و با دست به سر تا پاش که حالانشسته بود اشاره کردم.

- آره خب. دنیا که فقط اقتصاددان لازم نداره (به خودش اشاره کرد)؛ دام پرور هم می خواد.

حالا تقریبا همه داشتند می خندیدند. اون آقایی هم که تا الان اخم کرده بود و با گوشیش ور می رفت، نیشش باز شده بود. تی شرت سفید روی پوست تیره اش خیلی توی چشم بود و هر کاری می کردی باز هم توجهت رو جلب می کرد.

romangram.com | @romangram_com