#قبل_از_شروع_پارت_13


صدای عمه بلند شد:

- نارینه! غذات سرد شد.

چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم؛ که آدلان بحث رو ادامه داد:

- «نارینه» چه معنایی داره؟

می دونستم از سوالش منظوری داره. نگاهش، رو به من منتظر بود و چند صندلی اون طرف تر نشسته بود.

- نمی دونم. یه اسم محلی هست.

- کجا؟

حالا مگه ول کن بود. با تاکیدگفتم:

- نمی دونم!

- شرط می بندم حتی نمی دونی فامیلیت از کجا اومده.

خب. دقیقا به هدف زده بود. اعصابِ من به این جا که می رسید، واقعا کم می اورد. حتی نتونستم چیزی بگم. چی می گفتم؟ «پدرمن می خواست فامیلی اش روی من باشه» ،روی ه*و*س های جوونی اش!

پیام به جای من گفت:

- آقای فاخته میزِ شام جای بحث های کلیشه ای نیست! نیکا سالاد رو لطف می کنی؟

نیکا سریع ظرف رو داد و گفت:

- خودم درست کردم! سسش هم دست سازه.

و خندید تا جو رو عوض کنه. ولی مردک دوباره ادامه داد:

- وقتی مدام به بزرگ تر از خودت توهین می کنی، بد نیست یه نگاهی هم به گذشته ی خودت بندازی!

اون لحظه هر چیزی ممکن بود ازدهنم خارج بشه. از قصد زبونم رو آزاد گذاشتم:

- گذشته ی من رو، آدم هایی مثل شما ساختند! شما بهتره به فکر حال خودت باشی؛ تا گذشته ی من.

برای یه لحظه همه ساکت شدند و حتی صدای قاشق و چنگالِ خانوم که برای نشون دادن بی تفاوتیش بود، هم نمی اومد.

- زندگی من به خودم مربوطه!

- پس بذارید زندگی مردم هم به خودشون مربوط باشه.

و بدون منتظر شدن برای جواب به سمتِ اتاق رفتم و آخرین چیزی که دیدم یه جفت چشمِ خاکستریِ عصبانی بود.



romangram.com | @romangram_com