#قبل_از_شروع_پارت_12


- با عالم و آدم تیک می زنی!

- گمشو بابا. حالا خوبه من رو می شناسی.

- چون می شناسمت میگم.

و شروع کرد به خندیدن. من هم با اینکه گیج شده بودم، به روی خودم نیاوردم.

نیکا با احتیاط سرش رو ناز می کرد و «آخی» و «الهی» می گفت. بعد رو به فرشید گفت:

- یه دونه از اینا می گیری برام؟

- الان نگاه نکن نازش می کنی! کلی درد سر داره!

گودو رو عقب کشیدم و به پیام گفتم:

- این اردک نیست پیام! سگ ها خیار نمی خورند!

- به تو چه؟ اصلا بیا ب*غ*ل عمو ببینم!

آدلان که تا حالا ساکت بود با پوزخند گفت:

- چشماش به خودت رفته.

سرم رو بلند کردم؛ که دیدم با ابروی بالا رفته و شیطون نگاهم می کنه. احتمالا توهین کرده بود؛ ولی من حوصله جنگِ اعصاب نداشتم و جواب ندادم. وقتی گودو رو بر می گردوندم، به چشم هاش خیره شدم. راست می گفت؛ خیلی شبیه چشم های من بود. سیاه، اون قدر سیاه که مردمک چشم، قابل تفکیک نبود و ناخودآگاه احساس ترس و ناامنی ایجاد می کرد.





* در انتظار گودو، نام نمایشنامه ی معروفی از ساموئل بکت است.





ادامه ی 4



هوا کاملا تاریک شده بود و من بعد از یه دوشِِ کوتاه، با شلوارِ جینِ آبی وسویی شرتِ صورتی، که کلاهش رو روی سرم کشیده بودم تا سرما نخورم، پشت میز شام بودم و سعی می کردم به چرت و پرت های خاله ی فرشید و مامانِ نیکا گوش نکنم. طبق یه عادتِ تشریفاتی، میز شام توی مهمونی ها، بیشتر جای میتینگ بود؛ تا شام خوردن. که البته سر من هم بی کلاه نموند؛ چون خاله ی فرشید رو به من پرسید:

- دخترم شما چند سالته؟

لحنِ کلامش جوری بود که انگار بپرسی «کلاس چندمی؟» به عمه نگاه کردم؛ که بعد از یه نگاه به سر تا پای من انگار که به کل از من ناامید شده باشه، مشغول خوردن شد. حس تعلقِ عجیبی به عمه داشتم و دلم نمی خواست که همیشه اعصابش رو خُرد کنم. به لباس های رسمی نیکا و بقیه نگاه کردم و گفتم:

- سن و سال، ربطی به لباس پوشیدن نداره. مجبور نیستیم خودمون رو پیر تر نشون بدیم!

romangram.com | @romangram_com