#قبل_از_شروع_پارت_146


جواب دادم:

- فعلا که تو چیزی لازم داری!

دستش رو دورم حلقه کرد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت. چشم هام رو بستم و فکر کردم که لابد باید همه جا با خودم ببرمش که وقتی غصه دار شدم ب*غ*لم کنه. خندیدم.

جلوی لب هام خندید و گفت:

- می بینی تقصیر خودته!

- اگر حالم خوب بود، بلند می شدم و می زدم زیر گوشت.

دوباره خندید. لب هاش رو روی لبم حس کردم. واقعا تبحر عجیبی توی وسوسه کردن داشت. کنارش زدم و فاصله گرفتم و گفتم:

-کتک می خوای؟

سرش رو روی بازوش گذاشت و موهاش روی صورتش ریخت. غم توی دلم نشست. من واقعا می خواستمش. چرا این کار رو با من کرد؟

- یه وقت تشکر نکنی؟

- آره باید جایزه هم برات بگیرم!

- درباره ی دیشب نمی دونی؟

- دیشب؟!

- با عمه ات دعوا کردم.

- واسه چی؟

- اذیتت کرده بود.

خیره نگاهش کردم. خندید و ادامه داد:

- من خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم، نه پیرزن های اطرافم!

بینمون سکوت شد. دستم رو گرفت و ب*و*سید. حالم دوباره بد شده بود. دستم رو کشیدم و گفتم:

- شب به خیر! من شام نمی خورم.

غلت زدم که نبینمش. نزدیک تر شد و سرش رو روی موهام گذاشت. یه قطره از چشمم چکید. فردا همه چیز رو فراموش می کرد و هر کس دنبال زندگیش می رفت.

نیم خیز شد و کنار گوشم گفت:

-چرا هیچ وقت نمیگی من رو دوست داری؟

عصبانی شدم و سرم رو کردم زیر بالش و فشار دادم. پس چی فکر می کرد؟! دیگه باید چه غلطی می کردم که بفهمه؟

romangram.com | @romangram_com