#قبل_از_شروع_پارت_145


- وقتی سوار هواپیما شدم. یه لحظه به خودم گفتم «شاید منم جوجه اردک زشت باشم! پدرم آ*غ*و*شش رو برام باز کنه و بگه، من نمی دونستم این همه سال تو زنده ای».

- مگه خودت نگفتی اینا همه داستانه؟ زندگی واقعی یه جور دیگه ست.

…-

- باید با گذشته کنار بیای؟

- نه! می خوام گذشته رو بریزم دور... می خوام فکر کنم همه ی این بيست و پنج سال قبل از شروع اتفاق افتاده.





وقتی به خونه ی ملکی رسیدیم. آدلان کیفم رو از دستم گرفت و زیر بازوم رو نگه داشت تا به سمت خونه حرکتم بده. حس می کردم یه کوه بزرگ روی شونه هامه. ملکی و زنش با نگرانی به طرفمون اومدند و منتظر موندند تا آدلان توضیح بده.

آدلان من رو به خودش چسبوند. سرم رو ب*و*سید و گفت:

-دوستش سرطان داره. نارین خیلی حساسه!

هر دو دروغ گوی حرفه ای شده بودیم. ملکی و زنش با ناراحتی نگاهمون کردند. مریم گفت:

- خیلی متاسفم! برو استراحت کن. میگم شامتون رو بیارند توی اتاق که راحت باشی.

تشکر کردیم و رفتیم. روی تخت دراز کشیدم که صدای آدلان اومد:

-با لباس بیرون؟!

توجهی نکردم. خودش به طرفم اومد و بازوم رو گرفت و روی تخت نشوند. اجازه دادم که شال و مانتوم رو خودش دربیاره. دوباره دراز کشیدم. دست برد که دکمه هاش رو باز کنه. چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم.

چند دقیقه گذشت. خوابم نمی برد. پلک هام رو باز کردم و دیدم دو تا چشم براق زل زده به صورتم. سریع سرش رو برگردوند. یه تیشرت آبی پوشیده بود و روی تخت نشسته بود.

گفت:

- خوبی؟

- من خودم رو واسه همه چیز آماده کرده بودم.

دوباره نگاهم کرد و گفت:

- بله. کاملا واضحه!

دراز کشید و به طرفم خم شد:

- مطمئنی چیزی لازم نداری؟

چشم هاش دوباره شیطون شده بود گوشه ی لبش می خندید.

romangram.com | @romangram_com