#قبل_از_شروع_پارت_144
-چرا به علی نمیگی؟
- علی جبهه ست.
- کجا ببریمش.
- همین امامزاده ممد.
تکرار کردم « امامزاده ممد».
گفتم: کجاست؟
آدرس رو گرفتم و به طرف در رفتم. پیرزن رو به نوه اش گفت:
- اين قدر با دخترِ هاشم بازی نکن. حرف در میارن.
پیرزنه واقعا مشکل حافظه داشت. اصلا نمی دونستم میشه به حرف هاش اعتماد کرد یا نه. ولی به هر حال باید تلاشم رو می کردم.
فکر این که بعد از این همه ماجرا پدرم مرده باشه، خیلی ناراحت کننده بود. به خصوص با جمله های پراکنده ای که درباره ی درگیری گفته بود.
□
- ابوالفضل شکری.
این رو آدلان گفت و کنارم نشست. یک ساعت روی مخ مسئول بایگانی قبرستون راه رفته بود تا راضی شد اسم ها رو بیرون بیاره! این تنها « شکری » ای بود که تاریخ دفنش درست بود. نمی دونستم چه اتفاقی توی اون خونه، وسط جنگ، افتاده بود و هیچ وقت هم نمی فهمیدم!
گفتم: یه قبر دیگه.
- از کجا مطمئنی همونه؟
درباره ی حرفهای پیرزن چیزی بهش نگفته بودم. نمی خواستم ذهنیت کسی نسبت به بابا یا همون داییم عوض بشه. به تاریخ روی سنگ نگاه کردم. 17/1/66 . از تمام گذشته ام دو تا سنگ قبر با هشتصد و هفتاد کیلومتر فاصله باقی مونده بود. یه حس عجیبی بهم می گفت که پدر و مادرم آدم های خوبی بودند. شاید هم من دوست داشتم همیشه این طوری فکر کنم.
- حالت خوبه؟
- چی؟
- نشنیدی چی گفتم؟
بی توجه به حرفش گفتم:
romangram.com | @romangram_com