#قبل_از_شروع_پارت_147


بالش رو برداشت و پرت کرد. بلند شدم و رو به روش نشستم و جوری نگاه کردم که معنی «دهنت سرویس» می داد.

نشست و گفت:

- من نباید به کسی دل ببندم که عاشقم نیست.

- دل نبند!

- مگه دست خودمه؟!

دلم گرفته بود. لحنش خیلی ناراحت بود که اعصابم رو خرد می کرد. دست تو موهاش برد. نفس عمیق کشید و گفت:

- من حاضرم به خاطرت از همه چیزم بگذرم! تو چی؟

-...

- اين قدر عاشقم هستی که از خودت بگذری؟

منظورش رو نمی فهمیدم. فقط با گیجی نگاهش می کردم. چی باید می گفتم؟

صورتش غمگین شد. خیلی بیش تر از وقت هایی که خرگوشی می شد. گفت:

- من دیدم که چه جوری به بچه ها نگاه می کنی!

-...

مکث کرد. بعد ادامه داد:

-من بچه دار نمیشم!

بالاخره یه ضعفی توش پیدا کرده بودم که پیش خودم نگهش دارم! به خاطر همین بود که دنبال ازدواج نبود! با بهت نگاهش کردم. یه قطره از چشمم افتاد. صورتش تو هم رفت و از روی تخت بلند شد.

دستش رو گرفتم. به طرفم برگشت. دستش رو کشیدم. زانوش رو روی تخت گذاشت. همه چیز رو فراموش کرده بودم. همه ی اتفاق ها... همه ی گذشته ام... یه لحظه از مغزم گذشت «هیچ وقت مجبور نمیشیم پیشگیری کنیم». از فکر خجالت آوری که داشتم، خنده ام گرفت. از همون خنده های مخصوص.

آدلان خندید و گفت:

- داری به چی فکر می کنی؟

دستش رو بیش تر کشیدم و گفتم:

-هیچی!

romangram.com | @romangram_com