#قبل_از_شروع_پارت_142


- مادرشوهرتون کجاست؟ می تونم از ایشون هم بپرسم؟

- اون بار هم که گفتم. مریضه. ما رو هم نمی شناسه.

موجی از ناامیدی تمام بدنم رو گرفت. سری قبل هم همین طور شد. اون بار شوهر این زن اجازه نداد مادرش رو ببینم. من هم چون باور کرده بودم که آدرس سر کاری بوده، زیاد اصرار نکردم.

پس این چه آدرسی بود که پدرم داده بود. با ناراحتی به زن نگاه کردم.

آدلان که تا اون لحظه ساکت ایستاده بود، گفت:

- ببخشید! میشه خانوم من خودش مادرشوهرتون رو ببینه؟

- نه! شوهرم دوست نداره، پیرزن رو اذیت کنیم.

- من قول میدم ناراحتش نکنم. دیگه هیچ امیدی جز این جا ندارم.

با کلی اصرار وارد خونه و بعد اتاق پیرزن شدم. آدلان رو هم اصلا راه نداد. رو به روی پیرزن نشستم و گفتم:

- حاج خانوم! شما آقای شکری می شناسید؟ مال بيست و پنج سال پیش.

پیرزن رو به عروسش گفت:

- اومده آش نذری ببره؟

عروسش گفت:

-نه مادر! زمان جنگ. کوچه ی حقیقی. آقای شکری؟

پیرزن: اگه تموم کردیم کاسه ی من رو بده.

آدم مهربونی به نظر می رسید ولی اصلا تو باغ نبود.

دوباره گفت:

- ویار کردی مادر؟

زن گفت:

-ببخشید. گفتم که هوش و حواس درست نداره.

با ناامیدی بلند شدم که گفت:

- اسمش رو بذار نارینه!

قلبم از طپش ایستاد. درجا میخ کوب شدم. آخرین شانسم رو امتحان کردم:

-می ترسم برادرم پیدامون کنه!

romangram.com | @romangram_com