#قبل_از_شروع_پارت_140


- با خیل عشاق چه می کنی برادر؟

که خنده ی آدلان بیشتر شد. مریم به من چشمک زد و گفت:

- خیلی چیزها هست که باید بهت بگم!

عصبانی از این رفتارها و خنده ها، گفتم:

- برام مهم نیست!

همه ساکت شدند و به من نگاه کردند. فهمیدم که سوتی دادم. درستش کردم:

- من آدلان رو هرجور باشه دوست دارم.

فضا دوباره عادی شد. حس می کردم هر لحظه که می گذره، بیشتر از این جور زندگی ها دل زده میشم. من به اون بیرون تعلق داشتم.



کنارم روی تخت نشست و گفت:

- چرا این جا کز کردی؟

-تا همین قدر هم از سرت زیاده!

-...

-اگر الان این جام، فقط به خاطر اینه که اگر لطفی در حق من کرده بودی، جبران بشه. نمی خوام وقتی برگشتی شهرت، خاطره ی بدی از من داشته باشی.

-شهرم؟ خاطره؟

-آره! شاید همین جا بمونم یا برم هر شهر دیگه ای. فرقی نمی کنه. من هر جا باشم باید از صفر شروع کنم.

-چرا مزخرف میگی؟ توی همون تهران هم یه دختر مجرد نمی تونه زندگی کنه، چه برسه به شهرستان!

-شاید ازدواج کنم. شاید یکی پیدا بشه، یه دختر بی کس و کار ِ زشت ِ بی پول رو بگیره!

با حرص گفت:

- دعا می کنم آرزو به دل نمیری!

به ساعت نگاه کردم. چهار عصر بود. انگار خورشید یه ذره هم تکون نخورده بود. بلند شدم و مانتو پوشیدم.

-کجا؟

-واسه چی اومده بودم؟ کشف رازهای مجردی تو؟!

-توی این هوا؟

romangram.com | @romangram_com