#قبل_از_شروع_پارت_138
-مریم جان! ایشون همسرم هستند. نارینه!
با هم دست دادیم و چرت و پرت های معمول رو رد و بدل کردیم.
چمدون و ساک رو گوشه ی سوئیتی که مریم برای مهمون آماده کرده بود، گذاشتیم. روی کاناپه نشستم. آدلان هم کتش رو درآورد و کنار من لم داد.
گفتم:
-من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. برای کاری اومدم که باید انجامش بدم.
-صبر کن. عصر با هم میریم!
-لازم نکرده. خودم می تونم برم.
-تا آبروی من رو نبری راحت نمیشی! نه؟
-آبرو؟ کدوم آبرو؟
عصبی شده بود. بلند شد و کنار پنجره ایستاد:
- هوا گرمه! تا شب نمی تونی بری بیرون!
-نگران گرمازدگی منی؟!
به طرفم برگشت. خودم هم متوجه گرفتگی صدام شدم. نزدیک تر شد. دوباره عقب رفت. روی تخت نشست و گفت:
- من نمی خواستم این طوری بشه.
-نمی خواستی نقشه ات لو بره؟
-...
-می خواستی تا کجا پیش بری؟
-تقصیر خودت بود.
-آره تقصیر من بود که تو مثل کنه افتاده بودی به جون من! هر جا می رفتم بودی! هر کاری می کردم، یه اثری از تو بود! تا روی تخت من اومدی...
روی صورتم دست کشیدم و ادامه ندادم.
-بهت گفته بودم به کاه دون زدی! می دونستی من دنبال رابطه ی خاصی نیستم!
-من از تو انتظاری نداشتم. آدمی که به تو فکر می کنه، پی منشی گری توی آگهی های استخدام نمی گرده!
-پس از چی ناراحتی؟
خواستم بگم «از این که تو به آدم ها در حد پشه و مگس هم اهمیت نمیدی» ولی حتی ارزش حرف زدن هم نداشت.
romangram.com | @romangram_com