#قبل_از_شروع_پارت_137
-عزیزم. به ایشون نگفتی من خونه ی دوستم دعوتم؟
مرد گفت:
- که این طور! سفر مجردیش رو به هم ریختی فاخته؟
آدلان با آرامش گفت:
- سفر مجردی، مال مجردهاست.
مرد خیلی متین به من گفت:
- ما رو هم دوست خودتون بدونید. از این طرف...
حرکت کردند. هنوز سر جام ایستاده بودم که آدلان بازوم رو کشید. چشم غره رفتم و بازوم رو بیرون کشیدم. اخم کرد و ساک رو محکم از دستم درآورد. مرد به عقب نگاه کرد. هر دو لبخند زدیم.
هوا فوق العاده گرم بود. اما توی BMW اوضاع بهتر بود. مرد که کنار راننده نشسته بود گفت:
-عذر می خوام، پشتم به شماست!
آدلان:
- این چه حرفیه؟ راضی نبودیم خودت تا این جا بیای. مزاحم شدیم.
-کنجکاو بودم.
و به من لبخند زد.
عصبانی بودم. اومده بودم که پدرم رو پیدا کنم و برگردم به شهرم، ولی حالا گرفتار شده بودم. با نفرت به آدلان نگاه کردم که روش رو برگردوند.
مرد جلوتر از ما به طرف در ورودی ویلای شیکی که معماری عجیبی داشت، حرکت می کرد. چمدون و ساک به دست راننده بود.
آدلان دستش رو دورم حلقه کرد و زیر گوشم گفت:
- فکر نکن خبریه! نمی خواستم فکر ناجور درباره ات بکنند!
با لحن مسخره ای گفتم:
- عزیزم! با قلب عاشق من این کار رو نکن!
زنی با لبخند به استقبالمون اومد که آدلان خیلی با وقار و گرم باهاش گفت و گو کرد.
حلقه ی بازوش رو دور من تنگ تر کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com