#قبل_از_شروع_پارت_134


-من که بهت ایمان آوردم.

مرد دیگه ای گفت:

-شهادتین بخون!

آدلان خندید و مرد ادامه داد:

-این هر کاری می کنه که اون پول رو نده! آدلان این دفعه بگیریا!

از در دور شدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. می دونستم همه چیز غیر واقعیه. همیشه می دونستم. قلبم توی دهنم بود. از همه ی عالم و آدم بدم اومده بود. نزدیک بود روی زمین پخش بشم. اما نمی خواستم. نباید ضعف نشون می دادم. باید می رفتم.

صدای شاد آدلان که به در نزدیک شده بود، واضح شنیده می شد:

-دیدی که، از من هر کاری برمیاد! حتی اگه خودم...

حرفش با دیدن من پشت در قطع شد. آدمی که رو به روی من بود، انگار مال یه دنیای دیگه بود. انگار هیچ وقت نمی شد از دیوار نامرئی بینمون رد شد. فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمی زد. چشم هاش دوباره خرگوشی شده بود. یه چیزی تو دلم فرو ریخت. دوست داشتم بخنده و آخرین چیزی که از صورتش به خاطر می سپرم، لبخندش باشه. اما اگر یه لحظه دیگه اون جا می موندم، به گریه می افتادم. به طرف در رفتم. خارج شدم. حتی دنبالم نیومد. حتی عذرخواهی نکرد.







نمی دونستم چند ساعت گذشته. کنار قبر نشسته بودم و سرم روی زانوهام بود. اون قدر گریه کرده بودم که به خودم گفتم «بسه! الان می میری». استخون هام درد گرفته بود. دست هام رو از دور زانوهام باز کردم و به بدنم مالش دادم. فقط خوش حال بودم که آدلان خبری از حال و روز من نداره. ساعت همراهم نبود. گوشیم رو هم خاموش کرده بودم. هوا تقریبا تاریک شده بود. دوباره به قبر نگاه کردم. دوباره اشک از چشمم چکید. حس می کردم خیلی ضعیف و شکننده شدم. حتما خیلی آدم مهمی شده بودم که به خاطرم شرط می بستند. پوزخند زدم و بلند شدم. درست جایی رو نمی دیدم. چند بار زمین خوردم تا به در رسیدم و هر بار زیر گریه زدم. وقتی وارد باغ عمارت شدم، لامپ چند تا اتاق روشن بود. از تراس بالا رفتم که انگار از همیشه سخت تر شده بود. در رو از داخل قفل کردم. حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. لباس هام خاکی و کثیف بود. به آینه نگاه کردم. چشم هام پف کرده و قرمز بود. از همیشه زشت تر... دوباره بغضم ترکید. گوشی رو روی میز گذاشتم که چشمم به بلیط هواپیما خورد. پس اومده بود این جا! شاید هم درباره ی من چیزی گفته بود. اشکم رو پاک کردم و خواستم پاره اش کنم ولی پشیمون شدم. باید فردا می رفتم و پدرم رو پیدا می کردم. به زور هم که شده، اون جا می موندم و دیگه بر نمی گشتم. شاید برای یه بار، فقط یه بار، توی زندگیم شانس می آوردم و پیداش می کردم.



پف چشم هام خوابیده بود ولی اون قدر تو هم بودم که یکی از مسافرهای خانوم توی سالن مدام به من نگاه می کرد. وقتی هم که روی صندلی هواپیما نشستم، به طرفم اومد و گفت:

- خانوم! شما خوبی؟

به زور لبخند زدم و تشکر کردم.

چند دقیقه بعد روی صندلی کناریم نشست. برگشتم که خیالش رو راحت کنم اما یه نفر دیگه رو کنار خودم دیدم. خیلی خون سرد به رو به رو نگاه می کرد. تا همین الان حق رو به اون می دادم که من رو نخواد و نمی دونستم چه قدر ازش دل خورم. ان قدر که همون لحظه یه گلوله تو مغزش خالی کنم. حتی نمی دونستم چی باید بگم. بلند شدم که پیاده بشم ولی مهمان دار اجازه نداد و صدای غرغر چند نفر دراومد.

کاری نمی تونستم انجام بدم. برگشتم سمت صندلیم و با خودم گفتم «این تو بمیری، دیگه از اون تو بمیری ها نیست». نشستم و به صندلی جلو خیره شدم. هواپیما حرکت کرد. چند دقیقه بعد که همه جا آروم شد، به حرف اومد:

-یادم نمیاد اجازه ی گوش وایسادن بهت داده باشم!

تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. چشم هام رو بستم که ادامه نده.

-فکر می کردم بلیط رو پاره می کنی!

و پوزخند زد. با خون سردی گفتم:

- میشه لطفا خفه شی؟! می خوام بخوابم!

romangram.com | @romangram_com