#قبل_از_شروع_پارت_133
-خودشم نمی دونه!
جمله ی بعدی رو نشنیدم. دوباره آدلان گفت:
-دیدید که به سه ماه هم نکشید!
- بابا فهمیدم خیلی دل بری!
- همین؟
- چیه؟ نکنه شرط رو جدی گرفته بودی؟
صداها نامفهوم شد. اما دوباره یکی از مردها گفت:
- نه دیگه! اون مال وقتی بود که قضیه این طوری پیش نرفته بود.
واقعا دلم می خواست از حرف هاشون سر دربیارم. به در نزدیک تر شدم.
آدلان: من کلی وقت گذاشتم.
همه خندیدند. مرد دیگه ای گفت:
- واسه تو که بد نشد!
آدلان خندید و صداها ضعیف شد که جمله های بعد رو نشنیدم. دوباره مردی گفت:
-پس با اهل و عیال چی کار می کنی؟
آدلان با خنده:
-کدومشون؟!
- چه طوری می خوای به دختره بگی؟
- نمیگم... ول کن بابا!
- می خوام به هالیوود معرفیت کنم.
دوباره صدای خنده پیچید. حس کردم دست و پام یخ زده. منظورشون رو فهمیده بودم ولی هیچ جوری نمی تونستم باور کنم. اصلا امکان نداشت. برای چی باید این کار رو می کرد. دوباره گوش هام رو تیز کردم.
- اون روز که گفت «می خوام بالا بیارم» فکر می کردم خیلی جدی تر از این حرف هاست.
آدلان آروم، انگار که از در دور شده باشه، گفت:
-بود. ولی تو من رو دست کم گرفتی...
مرد خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com