#قبل_از_شروع_پارت_132


- عمه!...

- از تو هم که چیزی جز بی حرمتی ندیده... شاید...

مکثش طولانی شد ولی ادامه داد:

-عاقل باش!

حرفش حقیقت بود ولی من نمی خواستم باور کنم. اخم کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

- دختر! من نمی خوام اشتباه ِ ... اشتباه مادرت رو تکرار کنی.

سه بار سر زبونم اومد که بگم «کدوم اشتباه؟ شما بودید که به زور دو نفر رو از هم جدا کردید». ولی باز جلوی خودم رو گرفتم. شاید پدرم واقعا به خاطر پول، مادرم رو هوایی کرده بود. فقط گفتم:

- من که بچه نیستم!

نگاهش غمگین شد و گفت:

- اون هم همین رو می گفت.

-...

- فاخته مرد زندگی نیست. همه می دونند... مادر فرشید، خیلی واضح حرف از ثروتش می زنه.

- شما نگران من هستید یا نیکا؟

رنگ نگاهش دوباره عصبانی شد:

-من نمی خوام یه بچه ی دیگه روی دستم بمونه.

از جام بلند شدم و همون طور که از پله ها بالا می رفتم، گفتم:

-یه مزاحم دیگه؟! می دونم کسی توی این خونه از من خوشش نمیاد!

به نرده های مرمری تکیه دادم:

-مطمئن باشید منم دل ِ خوشی از کسی ندارم. تمام این بيست و پنج سال حالم رو به هم می زنه. هیچی از بچگیم یادم نرفته.

وارد اتاق شدم. برای پیدا کردن کار، هر کاری که شده، مصمم تر از قبل بودم. فقط می خواستم از این خونه برم و دیگه برنگردم.

2

منشی سرش رو از روی مانیتور بلند کرد و با لبخند به راه رو اشاره کرد. فقط امیدوار بودم که سردا رو توی اتاق نبینم. چون ممکن بود بحث دیگه ای رو جلوی آدلان راه بندازه. راه روی خاکستری مثل اکثر اوقات، خلوت بود. پروازم صبح فردا بود و برای گرفتن بلیطم اومده بودم. همون بوی ادکلن تلخ و سیگار توی راه رو پیچیده بود. لبخند زدم. وقتی به در نزدیک شدم، صدای آدلان شنیده می شد. خواستم در بزنم که مردی گفت:

- نارینه، یعنی چی؟

آدلان بلند خندید و گفت:

romangram.com | @romangram_com