#قبل_از_شروع_پارت_131


عزیز به آشپزخونه برگشت. روی صندلی نشستم و گفتم:

-بفرمایید؟





- این دختر این جا چی می خواست؟... اصلا آدرس این جا رو از کی گرفته بود؟

- نمی دونم. دچار سوء تفاهم شده بود.

- فکر می کردم، دختر عاقلی هستی.

سرم رو پایین انداختم. هنوز از دو روز پیش که من رو تو ب*غ*ل آدلان دیده بودند، خجالت می کشیدم. حق هم داشتند. من حالم خوب نبود ولی آدلان نباید اين قدر راحت آبروی من رو می برد.

- می دونم... مرد خوش بر و روییه... پول داره... موقعیت خوب داره...

ناخودآگاه دستم به طرف شالم رفت و کمی جلو کشیدمش و موهام رو عقب دادم.

- می دونی خیلی ها خودشون... دخترشون رو بهش پیشنهاد دادند؟

دست هام رو توی هم قفل کردم. چرا این چیزا رو به من می گفت.

- چرا راه دور بریم... همین «یزدانی».

قیافه ی مونا، که دختر ِ پسرخاله ی بابا بود، توی ذهنم اومد.

- چی بهت گفته که امیدوارت کرده؟

با خودم فکر کردم. چیزی نگفته بود که به معنی دوست داشتن من باشه. تمام تلاشش این بود که به من ثابت کنه، من دوستش دارم. گفتم:

-من امیدوار نیستم.

داد زد:

- خدا رحم کنه!... پس توی حیاط چه غلطی می کردی؟

از طرز حرف زدنش ناراحت شده بودم. دیگه خیلی من رو پایین آورده بود. حتی من رو لایق این نمی دونست که کسی دوستم داشته باشه. حرص خوردم ولی چیزی نگفتم.

- اگر توی شرایط بهتری بودی... اگر فامیل مشترک نداشتیم... می تو...

- عمه! شما حتی یک در صد هم احتمال نمیدی شاید از من خوشش اومده باشه؟

عمه که از صراحت من جا خورده بود. گفت:

- این مرد توی بهترین شرایط ازدواجه... بهترین ها اطرافش رو گرفتند...

romangram.com | @romangram_com