#قبل_از_شروع_پارت_128


-بله؟

پیام با خنده گفت:

- داشتی سر کی رو می بریدی؟

-سلام.

-کجایی؟ زنگ زدم، خونه نبودی.

-اوه اوه. چی شد خونه زنگ زدی؟ خبریه؟

-نه! چه طور؟

-آره خب! ما غریبه ایم.

با خنده گفت:

- هیچی بابا مامانم یه قول هایی داده. تو کجایی؟

-دنبال کار می گردم.

-پس استخرت چی شد؟ مگه قرار نبود من رو استخدام کنی؟

خندیدم. معلوم بود که چیزی از ماجرای من و باغ نمی دونه. من هم چیزی نگفتم.

از صبح بیرون بودم و از خستگی نا نداشتم. ساعت شش بود که رسیدم عمارت. از دور ماشین نیکا که توی پارکینگ بود رو دیدم و دلم براش تنگ شد. وارد خونه شدم و خواستم از پله ها بالا برم که عزیز گفت:

- کجا بودی مادر؟

-کار داشتم! چیزی بیرون می خواستی؟

-نه. کسی اومده ببینتت.

-من رو ببینه؟ کی؟

-یه خانوم.

-چشم الان میام.

خواستم لباس عوض کنم که فضولی نذاشت. توی سالن ها سرک کشیدم. عمه یا همون خاله رو دیدم که کنار زنی نشسته بود. به طرفشون رفتم. سلام کردم و وقتی مبل رو دور زدم، چهره ی سردا رو دیدم. نمی دونستم برای چی این جاست و حدس می زدم عمه هم نمی دونه.

منتظر بودم خودش شروع کنه ولی چیزی نمی گفت و طوری رفتار می کرد که انگار معذبه.

عمه گفت:

- تنهاتون می ذارم که راحت صحبت کنید.

romangram.com | @romangram_com