#قبل_از_شروع_پارت_127
-برای نتیجه تماس می گیرم.
تشکر کردم و دوباره با حدیثه حرف زدم.
اگر قبول می کردم، یه زندگی جدید داشتم و حدیثه هم راحت زندگی می کرد. حداقل به یه دردی می خوردم و آینده ی نیکا رو هم خراب نمی کردم. هر چند تصور این که آدلان بیش تر از یه دوست روی من حساب کنه، غیر ممکن بود.
□
روی صندلی نشسته بودم و به مرد رو به رو که فرم تقاضا رو می خوند، نگاه می کردم. مرد لبخند زد و گفت:
-دام پروری؟
ای خدا حالا من چی بگم! :
- بله!
-ما این جا کارمند اداری لازم داریم. رشته ی شما...
سکوت کرد و من می دونستم می خواد بگه «خیلی مزخرفه».
ادامه داد:
- به کار ما مرتبط نیست.
تشکر کردم و بیرون اومدم. روی سومین جایی که باید می رفتم و دورش توی روزنامه دایره کشیده بودم، خط زدم. باز این خیلی مودب بود. دو جایی که اول صبح رفته بودم خیلی بدتر بودند. تاکسی گرفتم و به سمت موسسه ی بعدی حرکت کردم. شیشه پایین بود و باد توی صورتم می خورد. آدلان برای پس فردا بلیط اهواز رو برام گرفته بود. خودم بلیط گیر نیاورده بودم و مجبور شدم به اون بگم که از آشناهاش استفاده کنه. می خواستم هر چه زودتر تکلیف خودم رو روشن کنم. باید پدرم رو پیدا می کردم و حقیقت رو ازش می پرسیدم. نمی خواستم زندگیش رو به هم بریزم. فقط می خواستم بدونم که کی هستم.
از جلوی یه آموزشگاه موسیقی رد شدیم. با خودم گفتم اگر با رشته ی خودم نتونستم کار پیدا کنم، می تونم از استادهام توصیه نامه بگیرم و راحت تو این آموزشگاه ها موسیقی درس بدم. از این فکر دل گرمی گرفتم و اعتماد به نفسم فورانی شد. پیاده شدم و آدرس دقیق رو از آگهی خوندم و وارد شدم. مردی من رو به اتاق مدیر راهنمایی کرد. دو مرد سرشون رو بالا گرفتند و به من نگاه کردند. بعد به هم.
گفتم:
-بابت آگهی مزاحم شدم.
مرد نگاهی به من انداخت و گفت:
- استخدام کردیم!
-پس چرا بیرون به من نگفتند؟
مرد که از حاضرجوابی من تعجب کرده بود، گفت:
- به هر حال با این اخلاق تند به درد ما نمی خورید.
عصبی گفتم:
- آره خب! پسند نکردی!
گوشیم توی جیبم ویبره می رفت و مرد دوم به قیافه ی وارفته ی مرد اول می خندید. بیرون اومدم و جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com