#قبل_از_شروع_پارت_123
-بگید لطفا.
-فروردین شصت و شش ... اون مرد بچه رو به حبیب نمی داد.
-چرا؟
-کی برگ برنده رو پس می زنه؟
-پس چرا...
-بس کن!... برو تو اتاقت.
خانوم: چون ولت کرد. چون دنبال پول بود. وقتی خبر مرگ فرزانه رو شنید، دیگه ارزشی براش نداشتی، ننگ رو تو دامن شوهر بیچاره ی من انداخت!
عمه: چی تو مغزش فرو می کنی؟!
خانوم داد زد:
- چرا نمی خوای باور کنی؟ یه عمر زندگی من و بچه هام رو تباه کردید. یه عمر آبروم رو جلوی دوست و آشنا بردید، دیگه بسه! فکر می کنی چرا حبیب اون خونه رو به نامش کرد؟ مگه کوری؟ مگه نمی بینی خود فرزانه رو به روت نشسته؟!
حرف هاش مثل پتک توی سرم فرود می اومد. فقط می خواستم برم یه جای خلوت و فکر کنم. صداها توی گوشم نامفهوم شده بود. فقط می خواستم برم یه گوشه بشینم. تا به خودم اومدم توی حیاط بودم و یه گوشه کز کرده بودم.
چرا پدر حتی به عمه و خانوم هم نگفته بود که من خواهر زاده اش هستم؟ چرا وقتی قضیه ی آرمان رو فهمید، این بلا رو سرش آورد و تبعیدش کرد به خارج و به زور زنی که نمی خواست رو بهش تحمیل کرد؟ چرا بچه ی مزاحم رو به پدرش یا پرورشگاه نداد؟!
آدلان رو به روم نشست و آروم گفت:
-خودشون هم نمی دونند، جریان چیه!
…-
-این چیزها فقط احتمال بود.
…-
-برو آزمایش DNA بده.
با ناراحتی روم رو برگردوندم. این چه زندگی ای بود؟ برای این که بفهمم پدر و مادرم کی هستند، باید آزمایش بدم. چرا من مثل همه ی مردم نیستم؟
-فقط نمی فهمم چرا پدرت حقیقت رو نگفت.
-نمی دونم.
-چرا ماجرای به این واضحی رو به روش نیاوردند؟
romangram.com | @romangram_com