#قبل_از_شروع_پارت_122


خانوم هیچ وقت این طوری با عمه حرف نمی زد. ما رو به کل فراموش کرده بودند. آدلان با تعجب به من نگاه می کرد و می تونستم حدس بزنم به چی فکر می کنه. آرش هم از کول آرمان بالا می رفت. گفتم:

- تکلیف اون بچه چی شد؟

همه به طرف من برگشتند و عمه گفت:

-وقتی به دنیا اومد... پدرت اون جا بود... بچه رو به پدرش داد و ... فرزانه رو برگردوند.

با دهن باز نگاهشون کردم:

- نوزاد رو از مادرش جدا کردید؟!

عمه: ممکن بود توی جنگ بمیره!... هدفشون عراق بود.

من: چند سال بعد مرد؟

…-

پدرم توی یک سالگی من رو آورده بود، اگر گاو هم بودم تا حالا فهمیده بودم.

تکرار کردم:

- چند سال بعد؟

عمه: دو ماه.

آه ِ نرگس که ترجیح داده بود دخالت نکنه، بلند شد.

من: فامیلی اون مرد چی بود؟

توجه همه به بحثی بود که من راه انداخته بودم و همه هم منظورم رو می دونستند. آرمان، آرش رو انداخت تو ب*غ*ل نرگس و انگشت هاش رو روی لبش گذاشت.

عمه: شکری!

منتظر شنیدن «جلالی» بودم. ولی چیزی نگفتم. همه چیز درست به نظر می رسید. به جز این که چرا پدر باید این آبروریزی رو برای خودش درست می کرد؛ که من رو به پدر واقعیم نده. وقتی حتی خواهرش زنده نبود که از این جریان لطمه بخوره. چرا توی یک سالگی من رو رو کرد. تولد من آبان شصت و شش بود.

عمه بحث رو تموم شده می دونست و داشت بلند می شد که پرسیدم:

- کِی این اتفاق افتاد؟ تاریخش؟

عمه با عصبانیت گفت:

- تمومش کن نارینه!

-من باید بدونم.

-ما قبلا فکر احتمالات رو کردیم!

romangram.com | @romangram_com