#قبل_از_شروع_پارت_121
خانوم: این پرس و جو ها برای چیه؟
آرمان: چه ایرادی داره؟
عمه: فرزانه عاشق یکی از کارمندهای پدرت شده بود... که اهل جنوب بود.
گوش هام تیز شد.
خانوم: عاشق نه! دیوانه.
عمه با شرمندگی به آدلان نگاه کرد و ادامه داد:
- وقتی... وقتی...
من: وقتی چی؟
عمه: وقتی...
خانوم: وقتی شکمش بالا اومد.
به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که آدلان با خودش میگه «این خانواده همه اینکاره اند». جلوی خنده ام رو گرفتم و ذهنم به سمت دیگه ای کشیده شد...
عمه با خشم به خانوم نگاه کرد و رو به ما گفت:
- اومد خواستگاری و پدر مخالفت کرد... فکر می کرد به خاطر پوله... مثل همسر من!
خانوم: پس به خاطر چی بود؟!
آرمان: همین؟
عمه: بله... علت مرگش همین بود.
خانوم که انگار بدش نمی اومد خیلی قبل تر این حرف ها زده می شد، گفت:
- البته بعد از چند ماه ایران گردی!
این زبون نیش دارِ آرمان به مادرش رفته بود.
من: فرار کردند؟
عمه: اهواز.
خانوم: وسط جنگ! شوهر بیچاره ی من رو هم کشوندند.
عمه: مگه می تونست نره دنبالشون؟
خانوم: نه اگر پدرش دستور می داد.
romangram.com | @romangram_com