#قبل_از_شروع_پارت_120


عمه کمی جا خورد و به خانوم نگاه کرد. بعد رو به من گفت:

-بله! خواهر من!

آرمان:

- پس چرا هیچ اثری ازش نیست؟

نرگس:

- چرا به جای مقبره ی خونوادگی، توی باغ دفنه؟!

عمه کلافه بود. آرمان به آدلان چشم غره رفت و گفت:

- بگید عمه! این جا غریبه ای نداریم!

آدلان سریع گفت:

- اگر خصوصیه من...

عمه:

- نه! این چه حرفیه!

دوباره همه منتظر بودیم که عمه بعد از مکث طولانی گفت:

-چون خودسوزی کرده بود.

همه با تعجب به هم نگاه می کردند؛ که ادامه داد:

-برای پدر و مادرم بهتر بود که با وسایل و عکس هاش رو به رو نشند... حتی قبرش!... فامیل تصور می کنند، توی جنگ از دست رفته.

آرمان:

- به خاطر همین اومدید این جا؟ بيست و پنج سال پیش.

عمه سر تکون داد. گفتم:

- چرا خودکشی کرد؟

دوباره نگاه های عجیب بین عمه و خانوم رد و بدل شد. به عمه گفتم:

-دکتر غریبه نیست. اون جریان هم هر چی بوده، تموم شده.

عمه: شاید خود دکتر هم... چیزی درباره ی اون سال ها شنیده باشه... زمزمه هایی توی فامیل پیچیده بود.

آدلان: من دنبال این بحث ها نمیرم...

romangram.com | @romangram_com