#قبل_از_شروع_پارت_119


آدلان عصبانی داد زد:

- رفته گل بچینه!

دعا کردم آرمان نشنیده باشه. آب دهنم رو قورت دادم و به سمت آرمان رفتم. وقتی رسیدم با چشم های گشاد نگاهم کرد و گفت:

- منظورش چی بود؟

-نمی دونم!

-چیزی درباره ی من می دونه؟

-من چیزی به هیچ کس نگفتم.

به زمین اشاره کرد و گفت:

- این رو دیده بودی؟

یه سنگ قبر روی زمین بود که فقط اسم داشت «فرزانه فرخ نژاد» .

با خوندن اسم پاهام سست و شد و روی زمین نشستم. آرمان گفت:

-این کیه؟

یاد خواهری که عمه گفته بود افتادم و گفتم:

- عمه مون!

5

روی مبل های پذیرایی نشسته بودیم. آرمان خیلی مودبانه به آدلان گفته بود «تشریف نمی برید شرکت؟ مزاحمتون نباشیم» و آدلان با خون سردی جواب داده بود «خواهش می کنم! تو این زمینه کنجکاو شدم».

حالا آدلان کنار من، آرمان و نرگس رو به روی ما نشسته بودند. خانوم هم مشغول بازی با آرش بود. با اومدن عمه، همه بلند شدیم و نشستیم. خانوم هم وارد جمع شد و کنار عمه نشست. آرش سریع ب*غ*ل آرمان پرید. مشغول چای خوردن بودیم و آرمان نمی دونست چه جوری سر صحبت رو باز کنه. بعد از چند دقیقه گفت:

-عمه! ما یه قبر پیدا کردیم.

عمه که انگار زیاد تعجب نکرده بود، چیزی نگفت.

آرمان ادامه داد:

- فرزانه فرخ نژاد کیه؟

همه به صورت عمه خیره شدیم. عمه به خانوم نگاه کرد. چند بار خواست چیزی بگه، ولی سکوت کرد.

من به جاش گفتم:

-همون خواهری که گفته بودید، من شبیه اونم؟!

romangram.com | @romangram_com