#قبل_از_شروع_پارت_118
-چرا من رو تنها گذاشتی؟
-مگه مهمه؟
-از من چه انتظاری داری؟ مهمون ها رو ول می کردم، کنار تو می نشستم.
پوزخند زدم و گفتم:
-کی آبرو ریزیش رو جمع می کرد!
-باز یادت رفت داری با کی حرف می زنی؟
-فکر می کنی کی هستی؟
-خیلی دوست داری بگم «کسی نیستم!»
آرمان از خونه بیرون اومد و کنار من نشست. گفتم:
- چی شد؟
-چی، چی شد؟
-چند می خری؟
-چه قدر لازم داری؟
جوابی ندادم که گفت:
-اومده بودم خونه ی بچگی هام رو ببینم. تو چه قدر می خوای؟ بگو شب چک بکشم.
بلند شد و به سمت انتهای باغ که درخت هاش از همه جا خشک تر بود رفت. علف های ه*ر*ز رو کنار می زد و قدم برمی داشت. از پشت سر دقیقا شبیه بابا بود. به جز رنگ موهاش. همون شونه های پهن. همون مدل راه رفتن، وقتی دست هاش رو پشتش گره می کرد. بابا توی سی سالگیش.
-چیه؟ پسندیدی؟
اعصابم رو به هم ریخته بود و حوصله ی جواب دادن نداشتم.
-با پسرش هم که خیلی جوری!
-...
-اگر زنش بفهمه، می تونی بزرگش کنی...!
-داری تهدید می کنی؟
صدای آرمان گفت و گوی ما رو قطع کرد:
-ناری! نارینه!
romangram.com | @romangram_com