#قبل_از_شروع_پارت_117
□
وقتی وارد باغ شدیم هر دو اخم کرده بودند و جلوتر از من راه می رفتند. خوش حال بودم که با هیچ کدوم تنها نیستم! آدلان سرعتش رو کم کرد و آروم گفت:
- برای چی اومدید؟
-می خواد این جا رو ازم بخره!
-چرا وقتی بیدار شدم، رفته بودی؟
-حتما یه چشمت اشک بود، یه چشمت خون!
-بقیه به خاطرت مجبور شدند، زود برگردند!
-کسی به خاطر من کاری نمی کنه.
-می ترسیدی جلوی خونواده ات حرفی بزنم؟
-محاله حرفی از من بزنی!
تعجب کرد و از قدم هام جا موند. دوباره خودش رو رسوند و گفت:
- منظورت چیه؟
-توی عروسی حتی به من نگاه هم نکردی که نکنه کسی فکری درباره مون کنه. من گوش هام دراز نیست!
-من که نمی...
آرمان که متوجه پچ پچ ما شده بود و چند بار هم نگاه های عصبی انداخته بود، برگشت و گفت:
-اون جا چه خبره؟
یاد ناظم دوم دبیرستانمون افتادم و قبل از این که بخندم، گفتم:
-داریم درباره ی قیمت حرف می زنیم!
-دکتر! نکنه شما هم خریداری؟
-مهندس! تو که اين قدر به روابط خواهرت حساسی، چرا ترک وطن کردی؟
-شما چرا به وطنت برنمی گردی؟
آدلان که انتظار این برخورد رو نداشت، گفت:
-من بيست ساله این جا رو انتخاب کردم. تو مشکلی داری؟
آرمان چیزی نگفت و وارد خونه شد. به خاطرش خیلی اذیت شده بودم اما نمی خواستم ناراحت ببینمش. روی پله ها نشستم و با ناخن هام ور رفتم.
romangram.com | @romangram_com