#قبل_از_شروع_پارت_115


دستم رو روی خالکوبی ای که از اول رو مخم بود، حرکت دادم و لبخند زدم. لبهاش رو جدا کرد و گفت:

-چی شد؟

چشم هاش خمارِ خواب بود. می دونستم دو روزه درگیر این جشنه. گفتم:

-خسته ای!

-وحشتناک!

دراز کشید و من رو هم با خودش برد. چشم هاش رو بست. سرم رو روی سینه اش گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد:

- شب به خیر!

4

عزیز به طرفم اومد و گفت:

-آرمان!

سریع پیانو رو بستم و شمع دون رو روش گذاشتم. صندلی رو صاف کردم و دویدم به طرف اتاقم. در رو که بستم نفس راحت کشیدم. به حیاط نگاه کرد و دیدم که ماشین رو پارک کرده و با نرگس و آرش به طرف ساختمون میاد. دو روز از مراسم نیکا می گذشت. دیروز برای ماه عسل پرواز داشتند. پیام فردای عروسی برگشته بود کرمان. از صبحی که آدلان رو تنها روی تخت ول کردم و بدون خداحافظی از کسی، اومدم تهران، هنوز ندیدمش. در واقع روم نمیشه دیگه بهش نگاه کنم. حتی برای بدرقه ی نیکا و فرشید هم نرفتم. اون هم هیچ تماسی با من نگرفت، که از این بابت ممنونشم.

آرمان هم از وقتی به خونه برگشتند، خودش رو به کوچه ی علی چپ زد. فردا قرار بود برگردند به دبی. من تمام طول دیروز رو توی اتاقم بودم که به یادم آورد، چقدر به تنهایی و آرامش نیاز داشتم تا خوب فکر کنم. به خاطر رفتارم با آدلان احساس ضعیف بودن می کردم و مدام خودم رو سرزنش می کردم. می دونستم که اون فقط دنبال ل*ذ*ت لحظه ای خودشه و به احساسات من اهمیتی نمیده. می دونستم همه چیز همون شب بینمون تموم شد.

تقه ای به در خورد و آرمان بدون اجازه وارد شد. منتظر موندم که خودش حرفی بزنه. گفت:

-حاضر شو بریم خونه باغ رو ببینیم.

-مگه قبلا ندیدی؟

-وقتی پنج سالم بود.

بیرون رفت و من لباس پوشیدم. امیدوار بودم که نرگس هم باهامون بیاد ولی آرمان گفت که رفته به آرش غذا بده.

پشت فرمون مرسدس نشست و ریموت رو زد. سریع به لادن sms دادم که به من زنگ بزنه تا شاید این جوری بتونم آرمان رو بپیچونم. از باغ خارج شد و به طرف خیابون اصلی روند که گوشی من زنگ خورد. جواب دادم:

-سلام لادن جان!

صدای آدلان توی گوشم پیچید:

- لادن کیه؟ منم!

-اِ... ، شمایید دکتر؟

آرمان به طرفم چرخید و آدلان گفت:

- کار خودت رو کردی، حالا شدم «شما» ، «دکتر! » اینم بازیه جدیدته؟

romangram.com | @romangram_com