#قبل_از_شروع_پارت_113


پوزخند زد که من هم عصبانی شدم و گفتم:

- برادرمه! چه ایرادی داره؟

-برادر؟! فکر می کنی من احمقم؟!

با ترس نگاهش کردم که گفت:

-یهو کجا غیبتون زد؟

-تو م*س*تی!

با لحن طعنه آمیزی گفت:

-نه عشقم! من مثلا داروسازم!

برای این که تلافی کل شب رو سرش در بیارم، گفتم:

.ok - حالا که فهمیدی من عاشق برادرم شدم، پاشو برو بیرون!

دوباره با خون سردی دراز کشید و گفت:

-پس به همین خاطر بود که پدرت قضیه ی تو رو رسمی کرد!

شلوار راحتی و رکابی تنش بود. خال کوبی نامفهومی روی شونه اش جلب توجه می کرد. این همه نزدیکی بهش کار درستی نبود، باید امشب بیرونش می کردم.

-چرا نمیری اتاق سردا؟! من می خوام راحت بخوابم.

-من امشب خسته تر از این حرف هام! اگه تو بتونی خودت رو کنترل کنی!

این پیش خودش چی فکر می کرد. پوزخند زدم و پشت بهش دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.

دو دقیقه بعد گفت:

- چیه؟ حقیقت تلخه؟

…-

-نمی خوای قبول کنی جذب من شدی؟

…-

-از چی می ترسی؟

…-

دستش رو روی بازوم گذاشت که من رو برگردونه. سر جام نشستم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com