#قبل_از_شروع_پارت_111
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-اشتباه گرفتید.
دستش رو جلوی دهنش گذاشت. از این مسخره بازی ها گیج شده بودم و بادکنک هم کنده نمی شد. دو ثانیه بعد آرمان کنارم اومد. بادکنک رو کند و به آرش داد.
دستی توی موهای قهوه ای اش که توی این نور مشکی دیده می شد، کشید و گفت:
-چرا تموم نمیشه؟ این دلقک رو ول کنند تا صبح می خواد بر*ق*صه!
از تعبیری که از آدلان داشت، خنده ام گرفت و گفتم:
- من باید برم.
-کجا؟
-می خوام آرش رو بخوابونم.
موهای آرش رو به هم ریخت و به طرف جمعیت رفت.
بيست دقیقه ی بعد آرش رو روی تخت اتاقی که مال آرمان و زنش بود خوابونده بودم و از بیرون هنوز صدای موزیک می اومد. این تنهایی و آرامش رو دوست داشتم. شب همیشه حس خوبی بهم می داد. آرمان وارد اتاق شد و در کمال تعجب پشت من روی لبه ی تخت نشست و اين قدر نزدیک بود که نفس هاش رو روی گردنم ، حس می کردم. خواستم برم بیرون که نگهم داشت و گفت:
-اسم ادکلنت چیه؟
- یادم نیست!
- قبلا بهتر بودی...
و فشار دست هاش رو دور کمرم بیش تر کرد.
عصبانی گفتم:
- کدوم قبل؟ هشت سال پیش؟
-زمان چیزی رو عوض نمی کنه!
به طرفش برگشتم که ناراحت نگاهم می کرد.
-بچه رو بیدار می کنی. ولم کن!
-نمی تونم!
-هیچ می دونی داری چی کار می کنی؟
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با گریه ای که نتیجه ی چند لیوان شامپاین بود، گفت:
-نه!
romangram.com | @romangram_com