#قبل_از_شروع_پارت_110
-نمی دونم.
گوشواره ی مرواریدم رو تکون داد و روی صندلی لم داد:
-بعدا با هم میریم، ببینمش.
حالا انگشت هاش لاله ی گوشم رو لمس می کرد. تنها شانس من این بود که کسی اون اطراف نبود. عمه روی صندلیش نشست و داد زد:
-آرمان! نرگس دنبالت می گرده!
آرمان که خودش رو جمع و جور کرده بود، نگاهی به اطراف انداخت و بلند شد. سرم رو انداختم پایین که عمه رو نبینم. چند دقیقه ی بعد نرگس، آرش رو توی ب*غ*ل من گذاشت و با لبخند گفت:
- ناری میشه مراقبش باشی! من و آرمان یه دور بر*ق*صیم؟
-آره. حتما.
موزیک جنجالی چند دقیقه ی پیش جاش رو به موسیقی لایت ر*ق*ص دو نفره داده بود. آدلان دست از زن های ایرانی برداشته بود و با سردا می ر*ق*صید. ترکیبی از تانگو و سالسا رو انتخاب کرده بودند. موقع خوش امدگویی به مهمون ها، جوری رفتار کرده بودند که تمام مجلس، سردا رو به عنوان میزبان شناخته بود. آرمان و نرگس هم با هم بودند. چند دونه انگور به آرش که به من تکیه داده بود، دادم و نگاهم رو از جمعیت گرفتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که من برای آدم های توی این مجلس چه اهمیتی دارم. توی خونه با هم شوخی می کنیم و می خندیم ولی جلوی مردم من همیشه باید توی سایه ها و حاشیه ها بایستم. نباید کنار نیکا بشینم که آبروش نره و مزاحمش نباشم. اصلا اگر من نباشم چه فرقی به حال دنیا داره!
پیام رو تا موقع شام ندیدم. اشتهایی هم برای غذا نداشتم. به زور کمی باقالی پلو خوردم و به آرش هم گوشت دادم. حداقل آرش بود که سرم رو باهاش گرم کنم. آرمان و نرگس هم سر میز ما شام می خوردند. نرگس همیشه رفتارهای آرمان رو نادیده می گرفت که باعث تعجب من بود. یعنی پول اين قدر مهم بود؟
آرمان لیوانش رو باز هم با شامپاین پر کرد و سر ظرف رو به طرف لیوان من گرفت:
-بریزم؟
توی دلم گفتم «از کی تا حالا من شامپاین می خورم» لیوان رو کنار کشیدم و گفتم:
-نه!
خانوم از میز کناری صداش کرد:
- آرمان بیا پیش من مامان!
آرمان نفسش رو فوت کرد و بشقاب به دست به طرف میز مادرش رفت. نرگس گفت:
- آرش اذیتت نمی کنه؟
-نه! خیلی آرومه!
-می ترسم خوابش بگیره.
-می برمش بالا. نگران نباش.
بعد از شام یه عده از مهمون ها رفتند ولی بقیه موندند و مجلس ادامه داشت. آرش نغ می زد. ب*غ*لش کردم که یه دوری توی باغ بزنیم. از هر طرف که رد می شدم، یه عده چپ چپ نگاهم می کردند. فقط خدا خدا می کردم که کسی نپرسه «شما با عروس خانم چه نسبتی دارید؟»
نگاهم به کبیری افتاد که انگار با خانومش برای رفتن آماده می شد. با دهن باز به من نگاه می کرد. خواستم برم و احوال پرسی کنم. بعد گفتم «که چی بشه ؟» و فقط سر تکون دادم که انگار تو یه عالم دیگه بود و جوابم رو نداد. به طرف بادکنک ها رفتم که یکی برای آرش بردارم. زنی به طرفم اومد و آروم گفت:
-فرزانه!
romangram.com | @romangram_com