#قبل_از_شروع_پارت_109


-پس برو کنار تا به جرم کودک آزاری نگرفتنت!

چیزی نگفت و فقط به چشم هام خیره شد. همون لحظه صدای آشنایی شنیدم که به زبان ترکی چیزی به آدلان گفت. دستش رو روی بازوش گذاشت که آدلان هم لبخندی تحویلش داد و با هم وارد باغ شدند. مثل شکست خورده ها به باغ رفتم و سعی کردم تصویر سردا رو که از زیبایی و ظرافت مثل تابلوهای مینیاتور بود، از ذهنم خارج کنم. برای هزارمین بار به خودم گفتم «من حالم از همه ی مردها به هم می خوره! » روی صندلی کنار عمه نشستم و برای فامیل های دور و بر سر تکون دادم. سعی کردم به این فکر نکنم که الان هر کی من رو ببینه توی دلش یا توی گوش ب*غ*ل دستیش میگه «این دختره همونیه که...» به خانوم نگاه کردم که حتی نگاهم نمی کرد. به طرف عمه برگشتم که دیدم میخ من شده. انگار روح دیده باشه. یه لحظه ترس برم داشت و گفتم:

- چی شده؟

به خودش اومد و گفت:

-هیچی!

به لباسم نگاه کرد و لبخند زد. نگاهش روی سرویس مرواریدی که خودش برام از ایتالیا آورده بود، ایستاد. لبخندش بزرگ تر شد و سر تکون داد. اين قدر خوشحال بودم که دیگه نظر هیچ کس برام مهم نبود. به بقیه نگاه کردم. تابستون بود و همه ی لباس ها، دکلته و کوتاه. حس کردم که از هر لحاظ با همه متفاوتم.



نیم ساعت از ورود عروس و داماد گذشته بود. تنها کسی که یک بار هم از جاش تکون نخورده بود، من بودم. حتی عمه هم برای خوش امد گویی و احوال پرسی از دوست هاش جا به جا می شد. نیکا و فرشید مشغول ر*ق*ص بودند و جمعیت اطرافشون اجازه ی درست دیدنشون رو نمی داد. لباس نیکا همون طرحی بود که توی ژورنال پسندیده بودم و توی تنش عالی بود. وقتی به میز ما نزدیک شد، خانوم و پیام گریه کردند که پیام فوری دور شد. من هم سعی کردم رفتاری نداشته باشم که جلب توجه کنم!

نگاهم بین جمعیت به آدلان افتاد. توی این نیم ساعت، این پنجمین زنی بود که باهاش می ر*ق*صید. یهو تصویر رفت و صدای آرمان که جلوی دید من نشسته بود، پخش شد:

- چرا تنهایی؟

به عمه که در حال گفت و گو با کسی، چند میز دور تر بود، اشاره کردم و گفتم:

-تنها نیستم.

یه آدامس قهوه از جیبش بیرون آورد و جوید که مثلا من متوجه یکی دو پیکی که زده بود نشم. ادامه داد:

-نیکا خوشگل شده. نه؟

-خیلی.

-البته تو داشتی به یه نفر دیگه نگاه می کردی!

با خون سردی اعصاب خرد کنی نگاهم می کرد. روی صندلی کناری من بود و زیادی نزدیک. این اولین باری نبود که به یه نفر گیر می داد. حتی قبلا درباره ی صمیمیت من و پیام هم چیزهایی گفته بود. جوابش رو ندادم.





-عمه می گفت می خوای اون خونه رو بفروشی؟

-آره.

یه تیکه از موهام رو از پشت گوشم بیرون آورد. در حالی که باهاش بازی می کرد، آروم گفت:

-چند؟

فقط دلم می خواست از جایی که هستم، محو بشم. کوتاه گفتم:

romangram.com | @romangram_com