#قبل_از_شروع_پارت_108


-قضیه ی دوستته؟

-مامان خیلی داره سخت گیری می کنه. حتی حاضر نمی شه سمانه رو ببینه.

-یه چیزی بهت بگم به مامانت نمیگی؟

با تعجب گفت:

- چی شده؟

-قول بده، نفهمه بهت گفتم.

-قبول.

ماجرای تعقیب رو بهش گفتم و خیالش رو راحت کردم؛ که عمه هم حواسش بهش هست و درباره ی سمانه تحقیق کرده. حتی خبر داشتم که به صادقی هم یه چیزایی گفته و کم کم داره نرم میشه. همین که حرفم تموم شد، اخم روی صورتش رفت و وقتی وارد باغ ویلا شدیم و صدای آهنگ هم بلند شد، عملا همه ی ناراحتی هاش از یادش رفت و یه لبخند گشاد زد.

باغ پر از میز و صندلی های نقره ای و بادکنک ها و لامپ های سفید بود؛ که توی شب فضای رویایی ای رو ایجاد کرده بود. بیش تر مهمون ها رسیده بودند. عمه و خانوم چند ساعت پیش با مرسدس اومده بودند و با پیراهن های شیک بالای مجلس، کنار مادر و خاله ی فرشید نشسته بودند. چند میز دورتر نرگس و آرش کنار خانواده اش مشغول صحبت بودند. آرمان هم در حال خوش و بش با دوست های بابا بود. کیفم رو روی شونه انداختم و برای حاضر شدن به داخل ویلا رفتم. از یکی از خدمه پرسیدم:

- ببخشید من باید کجا حاضر شم؟

صدای مادر فرشید از پشت سرم اومد:

- دکتر یکی از اتاق های طبقه ی سوم رو برات در نظر گرفته، با من بیا دخترم!

انگار عروسی پسرش باعث شده بود مهربون تر بشه. تشکر کردم و دنبالش رفتم. در یکی از اتاق ها رو باز کرد و گفت:

- وسایلت رو این جا بذار، این هم کلید.

-ممنون، ببخشید سه طبقه به خاطر من اومدید.

-هنوز اين قدر پیر نشدم...

اتاق خیلی کوچیکی بود. حتی وسایل زیادی هم نداشت. فقط یه تخت و یه میز و یه کاناپه. برای دیدن خودم هم باید از آینه ی سرویس بهداشتی استفاده می کردم! احتمالا این بدترین اتاق ساختمون به این مجللی بود. چشمم به تراس بزرگ اتاق افتاد که درش باز بود. وارد تراس شدم و به باغ که از این فاصله خیلی کوچیک تر به نظر می رسید، نگاه کردم.از منظره خیلی خوشم اومد و ناراحتی چند دقیقه پیش یادم رفت. به خودم اومدم و لباس هام رو درآوردم. هر چند دوست داشتم بیش تر طولش بدم تا کمتر مجبور باشم این آدم ها رو تحمل کنم. حق با حامد بود که اصلا نیومد.

لباسم کت و دامن طرح چرم مشکی بود که یقه ی زیبا و آستین سه ربع داشت. دامنش کوتاه بود که به همین خاطر بوت های چرمم رو پوشیده بودم که فقط یه وجب تا دامن فاصله داشت. وقتی به ورودی سالن نزدیک می شدم، خودم رو برای هر جور برخوردی از طرف هر کسی آماده کرده بودم. هنوز به در نرسیده بودم که دستی بازوم رو گرفت. به طرفش برگشتم و آدلان رو دیدم که گیج نگاهم می کرد. کت و شلوار مشکی و پیراهن دودی پوشیده بود. طرح شلوغ روی کراواتش خیلی جالب بود. آروم گفت:

- این چه لباسیه؟

-اون لباس مناسب من نبود.

عصبانی گفت:

- چرا؟ چون سلیقه ی من بود؟

-من عروسک کسی نیستم، که هر چی بگه بپوشم!

-لیاقتت همینه که با این لباس، مثل بچه های سيزده ساله باشی.

romangram.com | @romangram_com