#قبل_از_شروع_پارت_105


-تو با من کاری داشتی؟

-آره. چرا دیشب رفتارت اون طوری بود؟

-چه طوری؟

-اگه آرمان غیرتیه، چرا به خواهر تنیش کاری نداره؟

باید چی جواب می دادم؟ دست روی دلیل خوبی گذاشته بود. گفتم:

- تو عموی شوهرشی!

-مطمئنی فقط همینه؟

-پس چی می تونه باشه؟

چیزی نگفت. خداحافظی کردم و با خستگی ماشین رو روشن کردم.



فردا روز عروسی بود و همه هیجان داشتیم. نرگس از صبح مشغول رزرو آرایشگاه و بسته بندی لباس ها بود. عصر هم به دیدن پدر و مادرش رفته بود و قرار بود آرمان فردا سراغشون بره و با bmw تا ویلای لواسانِ آدلان، برسوندشون. روز بعد از عروسی هم خانواده ی ما مهمان آدلان بودند. اصرار داشت بیش تر بمونیم ولی عمه قبول نکرده بود.

من و پیام کنار آتیش نشسته بودیم. تنها نوری که شب رو روشن می کرد و روی چهره هامون می افتاد، همون آتیش بود. آرمان کمی اون طرف تر نشسته بود و تقریبا توی تاریکی بود. هیچ کس نمی دونست اون یکی به چی فکر می کنه و در عین حال همه یه حس عجیب و غمگین داشتیم. به خصوص من و پیام. نیکا از صبح فرشید رو ندیده بود و از استرس زیاد، کارهای عجیب و غریب انجام می داد. الان هم فرستاده بودیمش که بخوابه و فردا صورتش شاداب باشه. هر چند که توی هفته ی اخیر همش توی سالن های زیبایی پلاس بود.

پیام سکوت رو شکست و گفت:

-فردا ساعت چند میری؟

-ساعت چهار وقت میک اپ دارم. احتمالا تا 5:30 طول می کشه.

-برای پس فردا لباس برداشتی؟

-آره. چیز زیادی نمی خواستم.

آرمان به حرف اومد:

- می خوای من برسونمت؟

-نه. تو باید نرگس و آرش رو ببری.

-شاید هم کس دیگه ای قراره برسوندت؟!

ناراحت شدم و گفتم:

- کسی بی کار نیست! من رو برسونه.

پیام: عصر که حاضر شدی، بگو من بیام دنبالت.

romangram.com | @romangram_com