#قبل_از_شروع_پارت_104


بدون خداحافظی به اتاقم رفتم و گوشیم رو هم خاموش کردم.







صبح دیر از خواب بیدار شدم و وقتی پایین رفتم، کسی رو ندیدم. سریع یه لیوان شیر خوردم و زدم بیرون. نمی خواستم تو این چند روز زیاد آفتابی بشم. دیشب که لباس رو به نیکا نشون دادم، چشم هاش برق زد و گفت «خیلی خوشگله». ولی وقتی داشتم مرتبش می کردم که آویزون کنم، از انتخابش پشیمون شدم. من همین جوری هم توی این جمع و فامیل به قول معروف گاو پیشونی سفیدم؛ چه برسه با همچین لباسی که هم خیلی باز بود، هم مدلش زیاد جلب توجه می کرد. تصمیم گرفتم که یه لباس مناسب تر بخرم. از همین الان دلم به حال اون همه پولی که بابتش داده بودم، سوخت. باید این بار یه لباس ارزون قیمت می خریدم.

شش ساعت توی خیابون ها چرخیدم و ناهار ساندویج خوردم؛ اما بالاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم.

ساعت شش بعد از ظهر بود، که گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و تازه فهمیدم که از دیشب تا حالا خاموشه! سریع روشنش کردم که سه تا sms پشت سر هم اومد. یکی از نیکا که مال نیم ساعت پیش بود:

-کجا رفتی؟ چرا خاموشی؟

جواب دادم:

- دارم می يام خونه.

دو تا از آدلان که هر دو درباره ی این بود که چرا خاموش کردم و باهاش تماس بگیرم.

همون لحظه زنگ خورد و جواب دادم:

- سلام!

-می دونی چند بار تماس گرفتم؟

-یادم رفت روشن کنم.

-بله! می دونم از دیشب خاموشه.

- حالا چی شده مگه؟

-من فکر کردم مشکلی پیش اومده.

-نه. چیزی نیست.

-کجایی؟

-خیابون.

-چرا؟

-کار داشتم.

-چی کار؟

romangram.com | @romangram_com