#قبل_از_شروع_پارت_103


-من سردرد دارم. بازی کنم بدتر می شه.

آدلان که اصلا انتظار نداشت، ناراحت شد و گفت:

-فقط بازیه!

نیکا دوباره گفت:

- مطمئنی؟

-آره.

سر تکون داد و روی صندلی نشست. عمه و خانوم روی کاناپه ی پشت میز، نشسته بودند و هر دو به آرمان نگاه می کردند. شاید می خواستند تلافی این همه دوری رو در بیارند. نرگس، آرش رو برای خوابوندن برده بود. روی کاناپه نشستم و سرم رو پایین انداختم. وقتی بلند کردم نگاهم به آدلان افتاد. چند ثانیه مکث کردیم که آرمان گفت:

- دکتر!

آدلان سرش رو برگردوند و به زمین نگاه کرد و برگ انداخت. عمه پرسید:

-به چی فکر می کنی؟

-جای پیام خیلی خالیه.

عمه توی فکر رفت و گفت:

-بهت نگفته کی میاد؟

پس پیام حتی به نیکا هم نگفته بود وگرنه حتما عمه رو در جریان می ذاشت. دلم برای عمه سوخت و گفتم:

-گفت سه روز بیش تر مرخصی نداره، همین رو هم به زور گرفته. شبِ عروسی میاد.

عمه خیالش راحت شد و سرش رو تکون داد. به میز نگاه کردم. اگر پیام بود، سالن اين قدر سوت و کور نبود. من هم راحت تر بودم. آرمان به من نگاه کرد و سریع برگ انداخت. آدلان دست رو برید و امتیاز گرفت و امتیاز گرفت. آرمان دوباره به من نگاه می کرد. کاش زودتر به اتاقم می رفتم. آدلان رد نگاه آرمان رو گرفت و به من اخم کرد. خانوم گفت:

-آرمان جان! زودتر تموم کن! نرگس تنهاست.

آرمان به زمین نگاه کرد و گفت:

- زود می خوابه.

و دوباره به طرف من برگشت. شالم رو جلوتر کشیدم؛ که از چشم آدلان دور نموند. با تعجب به نیکا که مثل همیشه با لباس راحت و بدون روسری نشسته بود، نگاه کرد و بعد به سر تا پای من، طوری که انگار یه چیزی اشتباهه!

آرمان دستش رو روی شونه ی آدلان گذاشت و فشار داد:

- دکتر... حواست کجاست؟

و خندید. آدلان هم به اجبار خندید. بلند شدم و به عمه گفتم:

-ببخشید. من سرم درد می کنه.

romangram.com | @romangram_com