#قبل_از_شروع_پارت_102
-فقط همین؟ خیلی دوست داری مامان بشی؟
-بستگی به باباش داره.
-چرا نمیای داخل. مثلا برادرت اومده.
-...
-حالت خوب نیست؟
-خوبم! چرا پرسیدی؟
جلوی پام روی پاهاش نشست و به چشم هام زل زد:
- عجیب غریب شدی.
-اشتباه می کنی.
بازوم رو گرفت و نوازش کرد. نمی خواستم با هم صمیمی باشیم، وقتی چیزی بینمون نیست. گفتم:
-برو داخل. الان سراغت رو می گیرند.
-از آرمان می ترسی؟
-...
-خوشش نمیاد تو رو با کسی ببینه؟ نه؟
صدای فاطمه توی گوشمون پیچید:
- نارینه جان! خانوم می خواد آرش رو ببینه.
بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم. خانوم به محض دیدن من عصبانی نگاهم کرد. آرش رو به دست نرگس دادم و روی دورترین مبل نشستم. گیج بودم. نه جایی توی جمع خانوادگیشون داشتم، نه می تونستم کنار آدلان باشم. نه حتی یه جا گم و گور شم.
شام رو توی سکوت خوردم؛ در حالی که که دو جفت چشم من رو زیر نظر داشت. بعد از شام روی صندلی رو به روی ساعت دیواری نشستم و آرزو کردم که زمان زودتر بگذره. آرمان به طرفم اومد و گفت:
-چیه حوصله ات سر رفته؟
لبخند زدم و چیزی نگفتم که خانوم آرمان رو صدا زد. بعد از چند دقیقه نیکا دنبالم اومد و گفت:
-بیا! دکتر داره دست می ریزه. رو کم کنیه.
بلند شدم و به ضلع غربی سالن رفتم؛ که میز و صندلی هاش رو مرتب کرده بودند. آرمان رو به روی فرشید نشسته بود و صندلی جلوی آدلان خالی بود. معلوم بود که کل بین آرمان و آدلانه. نیکا به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بشین. من دست یارِ فرشیدم.
همه خندیدیم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com