#قبل_از_شروع_پارت_10


پیام: تو که به حساب نمیای.

هر سه می خندیدیم و تقریبا همه داشتند به ما نگاه می کردند و منظورشون این بود که «خفه شید!»

از اون جایی که قبلش این دو تا مثل بره نشسته بودند، عمه داشت برای من خط و نشون می کشید. خانوم هم که سعی می کرد طبق معمول من رو آدم حساب نکنه؛ مشغول پوست گرفتن میوه بود.

آفتاب کم کم داشت غروب می کرد وهنوز مدتی تا نارنجی شدن آسمون و دریا مونده بود. بلند شدم و به طرف تراسِ بزرگِ روبه دریا و ساحلِ اطراف، رفتم که فضای داخل رو به هم نریزم. روی لبهِ دیواره ی آجری، که چند قسمت گلدون داخلش داشت، نشستم و به یکی از ستون ها تکیه دادم. دریا آروم بود. گه گاه یه موج کوچیک به ساحل می زد. چشم هام رو بستم و یاد بچگی هامون افتادم؛ که چهار بار نزدیک بود توی همین دریای آروم غرق بشم. بابا با کتک و دعوا بیرونم کشیده بود و تا شب باهام حرف نزده بود. یه جورایی فکر می کرد من از قصد خودم رو توی آب می اندازم. شاید هم حق داشت.

چشم هام رو که باز کردم، پیام روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به من نگاه می کرد. سکوت رو شکست و گفت:

- ناراحت شدی؟ بخوای بابِ میلِ اینا زندگی کنی، از دست رفتی.

- خودِ تو چرا رفتی فوری شلوارکت رو در آوردی؟

متوجه منظور من شد؛ ولی با شوخی مسیر حرف رو منحرف کرد:

- اِ... مثل این که خوشت اومده بود. یادم باشه به این آدلان بیگ بگم برات شلوارک بپوشه.

- من از سیاه سوخته ها خوشم نمیاد.

- خاک بر سرت! الان برنز مده. اون بدبخت کلی پول خرج خودش می کنه. همون لحظه نیکا و فرشید و اون دوست عزیز، تشریف آوردند و من فقط گفتم:

- چه حلال زاده هم هست.

نیکا گفت:

- داشتید پشتِ من حرف می زدید بی شعورا؟

من و پیام فقط خندیدیم. رو به نیکا گفتم:

- بیا یه عکس فیس بوک پسند از من بنداز.

- گوشیم همراهم نیست.

- پیام، بده گوشیت رو.

- تو جیب اون شلوارکه هست.

هر هر خندیدیم و کسی نمی دونست واسه چی.

رو به فرشید گفتم:

- گالیور اون گوشی رو رد کن بیاد!

خندید و گفت:

- الان میرم میارم.

romangram.com | @romangram_com