#گریان_تر_از_گریان_پارت_9
سعی کردم گوشام رو به حرفای استاد بسپارم.بیچاره داشت خودشو میکشت تا یه مسئله ی راحتو توضیح بده.اخه من نمیفهمم این درس نیاز به توضیح دادن داره.بالاخره دوساعت درس این استاد گذشت.دوساعتی که تمام توانم رو به کار بردم تا خوابم نبره.با اتمام کلاس تمام بچه ها نفسی از سر اسودگی کشیدند.به محضی که استاد از کلاس بیرون رفت همهمه ها دوباره شروع شد.ایدا که درست کنارم نشسته بود سرش رو روی میز گذاشت و گفت:وای خدا سرم داره میترکه ازدرد.هستی جمع کن سریع بریم._چته تو باز حتما دیشب تا دیر وقت تو نت بودی اره؟_وای هستی یه سوژه پیدا کردم اینقدر باحال بود تا تونستم اسکلش کردم یعنی دلم از خنده درد گرفته بود_دوست دارم یه نفر هکت کنه تا ادم شی_نچ به همین خیال باش داداشت خودش یه پا مهندس کامپیوتره_اخی برای همینه هر ماه یکبار اون لب تاب بدبخت قاط میزنه_چیکار کنم خب ماجراجوییم گل میکنه میرم تو جاهاییی که سر ازشون در نمیارم...تا رسیدن به ماشین در همین موارد با ایدا حرف میزدیم.چقدر خوشحال بودم که با ایدا توی یک دانشگاه قبول شدیم حداقلش این بود که دیگه احتیاجی نبود رانندگی کنم.سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.بدجوری درد میکرد.چشام از بیخوابی قرمز شده بود.دیشب تا دیروقت مشغول کامل کردن جزوم بودم.ایدا ضبطو روشن کرد.با وجود اینکه خودمم عاشق اهنگ بودم با اهنگ ارامش میگرفتم توی اون لحظه نیاز داشتم برم جایی که فقط و فقط سکوت باشه.با کلافگی ضبطو خاموش کردم.ایدا با تعجب گفت_چته تو چرا باز امروز از صبح پاچه میگیری؟_سرم درد میکنه دیشب تا دیر وقت بیدار بودم_والا منم تا دیر وقت بیدار بودم ولی مثل تو هاپو نیستم_حوصله ی شوخی ندارم ایدا اکی.
ایدا مثل همیشه اصراری برای ادامه بحث نکرد و ماشین در سکوت فرورفت.خواستم دوباره چشممو ببندم که با دیدن یه ماشین که به طرز وجیهی تصادف کرده بود شکه شدم.ایدا با لحن محزونی گفت:وای هستی بیچاره ها چه بد تصادف کردن اون دختره رو نگاه کن.فکر کنم فقط همون یه نفر توشون زنده مونده باشه...
_میشه تند تر بری؟_چت شده تو امروز؟_ایدا فقط زود از اینجا دورشو..
ایدا که تازه متوجه منظورم شده بود سرعتشو بیشتر کرد.گذشته ای که مدتها بود داشتم سعی میکردم نشون بدم فراموشش کردم دوباره به سراغم اومد.اون صحنه باعث شد گذشته ی خودم در برابر چشام زنده بشه.به خونه رسیدیم به سمت ایدا برگشتم و مثل همیشه ب*و*سه ای روی گونه اش کاشتم و از ماشین پیاده شدم.ایدا رفت و منم در منزل رو باز کردم و وارد شدم.حیاط منزل که بی شباهت به باغ نبود در برابر چشانم ظاهر شد.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی ناگهان به یاد اوردم که چه خاطراتی در ان حیاط با پدر و مادرو تنها برادرم داشته ام.روزگار پشت هر کدام از درختان رو به رویم درختانی که بلندیشان تا به اسمان رسیده بود،خاطرات شیرینی را دفن کرده بود.خاطراتیکه تمام زندگیم در انها خلاصه شده بود.حدود سه سال میشد که به نقش بازی کردن مشغول شده بودم.اری نقش بازی میکردم تا اطرافیانم را خوشحال سازم.تا لبخند را بر لب اخرین اعضای خانواده ام بنشانم.بر لب خواهرم،خواهری که در هیچ شرایطی حاضر نشد تنهایم بگذارد.لبخندمیزدم تاقدردانی کنم ازهمسرخواهرم که مدتها بود او را برادر خود خطاب میکردم.برادری که مدتها بود نقش پدر را برایم اجرا کرده.پدری مهربان و دلسوز.....لبخند میزدم تا مهرسا فرزند خواهرم را از همین کوچکی به شاد بودن عادت دهم.به محکم و استوار ایستادن عادت دهم.لبخند میزدم تا به سرنوشت بفهمانم که میتوانم در برابر هر مشکلی ایستادگی کنم.و در نظر خودم موفق هم بودم.
استوار ایستاده بودم غافل از اینکه ایستادگی همیشه تنهایی می اورد.غافل از اینکه سرنوشت چه بازی سختی را با من شروع کرده بود.و تا مرا به زمین نمیزد تا با چشم خود زمین خوردن و له شدنم را نمیدیددست از کار نمیکشید.زندگیم ناخواسته مانند جنگ شده بود،جنگی با سرنوشت که هیچوقت در برابرش به زانو در نیامدم.
روزها تکراری و پشت سر هم میگذرند و من بدون اینکه بخوام در مسیری قدم بر میداشتم که سرنوشت برام مقدر کرده بود.این تازه اغاز زندگی من بود اما داستان من تازه شروع شده بود.داستانی که بارها ارزو میکنم ای کاش هیچوقت اغازی نمیداشت و در همان ابتدای اغاز به انتها میرسید..چرا که تمام باورهایم را تغییر داد و از من انسان دیگری ساخت.
از سه سال پیش که تصمیم به شروع زندگی دوباره ای رو گرفتم متوجه تغییرات بسیاری که در شخصیتم بوجود اومد شدم.تغییراتی که از هستی که دارای شخصیت شلوغ و پر از تحرک،شوخ طبع و بعضی اوقات ضعیف بود هستی جدیدی ساخت.من عاشقانه شخصیت جدیدم رو پر و بال میدم.و میخوام ارداه امو محکم کنم.از نظر دیگران در حال حاضر دارای شخصیتی دوجانبه هستم گاهی اوقات بسیار مهربون و خاکی و زمانی مغرور و جدی.شاید این لطف خدا بود که از میان چنین حادثه دردناکی به چنین شخصیت دوست داشتنی دست پیدا کردم.این نظر تنها متعلق به من نبود بلکه خیلی از اعضای خانواده ام این شخصیتم را بیشتر میپسندند به خصوص داداش طاها که درست مثل بابا دوست داره همیشه محکم و استوار باشم و به هیچ کس اجازه ندادم بهم توهین کنه.با شنیدن صدای کسی که اسم منو خطاب قرار داده بود تکیه امو از در برداشتم و به سمت عمارت رفتم.
romangram.com | @romangram_com