#گریان_تر_از_گریان_پارت_10
مهرسا مثل همیشه با لبخند به سمتم می امد.وابستگی شدیدی به یکدیگر داشتیم.مانند خودش به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم_علیک سلام فرشته کوچولوی خاله_سلام خاله جونم خسته نباشی_خسته که خیلی بودم ولی تو رو که دیدم همه ی خستگیم پر کشید عزیزم_خاله جون بیا بریم تو یه چای بخور تا خستگیت کاملا پر بکشه_چشم بفرمایین..مهرسا تازه وارد هفت سالگی شده بود اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و خیلی هم شیرین بود.به دنبالش به داخل خونه رفتیم.مارال در چهارچوب اشپزخونه ظاهر شد_سلام خواهری چی شده خونه ای؟_سلام کارم زودتر تموم شد اومدم خونه ناهارو با هم باشیم_خوب کاری کردی_میخواستم بگم بگی ایدا هم بیاد همینجا حواسم به غذادرست کردن پرت شد_تو چرا اشپزی کنی مگه نفیسه خانوم نیست؟_نه خواهرش مریض بود اجازه گرفت رفت چند روزی پیش اون_خب غذا سفارش میدادیم دیگه_مگه من مردم که غذای بیرون بخوریم_خدا نکنه فقط راستش من که از عواقبش میترسم...مارال چشم هایش را ریز کرد و گفت:یعنی چی؟..در حالیکه به سمت پله ها فرار میکردم گفتم_یعنی اینکه من میترسم دستپخت تو رو بخورم_هستی مگه دستم بهت نرسه...خنده ی بلندی کردم و به اتاقم پناه اوردم.زیر لب زمزمه کردم_همینه مهم این نیست که با هر اتفاقی گذشته ام جلوی چشام زنده میشه مهم اینه که الان من خوشبختم.سختی زیاد کشیدم ولی مهم اینه که الان احساس خوشبختی میکنم.لباسامو در اوردم و به سالن رفتم.بعد از خوردن چای و بعد از اون ناهار به اتاقم برگشتم و به خواب رفتم.دیگه میدونستم تنها راه درمان برای خوب شدن سردردم کمی خواب بود.
با تکون های شدیدی که در ناحیه ی پام حس کردم با ترس چشامو باز کردم واقعا یه لحظه احساس کردم زلزله اومده.ایدا با دیدن قیافه ام با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.با عصبانیت با صدای تقریبا بلندی گفتم:مرض چته چه طرز بیدار کردنه قلبم وایستاد._وای هستی تو رو خدا جلوی پسر جماعت اینطوری عصبی نشی که بدبختت میکنن.اخه خیلی جذاب میشی_حرفو عوض نکن میگم چرا اینطوری بیدارم کردی روانی_چیکار کنم تقصیر خودته هر چی اروم صدات زدم جواب ندادی_بعد چون من جواب ندادم تو تصمیم گرفتی مثل دیوونه ها بیدارم کنی اره_همچین بگی نگی_وای ایدا تو حتما خودتو به یه روانشناس نشون بده فکر کنم سیستم عصبیت مشکل داره که اینقدر از ازار دادن دیگران لذت میبری_خوبه که_تو ادم نمیشی اصلا اینجا چیکار داری؟_اومدم بریم یه جایه باحالو نشونت بدم_من حوصله ندارم_تو حاضر شو من به حوصله میارمت_ایدا تو رو خدا دست بردار سرم هنوز درد میکنه برو بذار بخوابم_چیو بخوابم ساعت چهار بعد از ظهره سریع پاشو حاضر شو که میخوام ببرمت یه جای ناز_نمیشه بذاری برای بعد_نه به هیچ وجه راه نداره.هستی جون من نه نیار دیگه بلند شو_مرض چرا قسم میدی برو بیرون حاضر شم خدا منو بکشه که نقطه ضعف دست تو دادم_خدا نکنه جیگری من تو ماشین منتظرتم ها زو بیا.فقط تو رو خدا هستی زود حاضر شی باز دوساعت طولش ندی_باشه برو...بعد از اینکه ایدا رفت از جام بلند شدم و مشغول حاضر شدن شدم.اگه جونشو قسم نمیداد محال بود قبول کنم برم ولی حیف که نقطه ضعفمو میدونست و در اینجور مواقع ازش استفاده میکرد.درست یست دقیقه بعد داخل ماشین نشسته بودم.ایدا ماشینو به راه انداخت و با حرص گفت:خوبه بهت گفتم سریع حاضر شی اگه نمیگفتم که دوساعت طولش میدادی_خیلی رو داری به خدا تو که میدونی همینطوریشم خیلی عزیز بودی که بیست دقیقه ای حاضر شدم_اره کاملا در جریانم...نزدیک به یک ساعت و نیم در راه بودیم.هرچقدر از ایدا میپرسیدم کجا داریم میریم میگفت وقتی رسیدیم خودت میفهمی.بالاخره انتظار به پایان رسید ایدا ماشینو متوقف کرد و به سمتم برگشت.پارچه ای به دستم داد و گفت_خیله خب رسیدیم.حالا تو چشاتو ببند که میخوام سوپرایز شی_مسخره بازی در نیار دیگه ایدا مردم از فوضولی_راه نداره باید چشاتو ببندی..با حرص پارچه رو از دستش گرفتم و مطابق خواسته اش عمل کردم.ماشین دوباره به راه افتاد.با عصبانیت دائما غر میزدم که چشم درد گرفت و ایدا هم دائم میگفت الان میرسیم.بعد از چهار دقیقه ماشین متوقف شد.ایدا از ماشین پیاده شد و در سمت منم باز کرد.دستمو گرفت که نخورم زمین.کمی به سمت جلو راه رفتیم بعد ایدا دستمو ول کرد و با ذوق گفت:حالا میتونی چشاتو باز کنی...با خوشحالی دست بردم و چشامو باز کردم.با دیدن منظره ی روبه روم نزدیک بود از شدت تعجب شاخ در بیارم.در تمام عمرم چنین جای زیبایی رو حتی در خواب هم نمیدیدم.روی یه سربالایی ایستاده بودیم.اینقدر بالا اومده بودیم که به ابرها رسیده بودیم.تنها اسمی که میتونستم برای اون نقطه بذارم بهشت بود.اره واقعا بهشت بود.کمی جلوتر از جایی که ما ایستاده بودیم یه دره وجود داشت که داخلش پر بود از درخت و گلای رنگارنگ حتی یه نقطه هم خالی از درخت دیده نمیشد.ابرها به سمت پایین رفته بودن و سقفی از مه برای دره درست کرده بودن.یه جورایی اون دره نقطه ی وصال زمین و اسمون به هم بود.از شرح زیبایی اون منطقه عاجزم فقط میتونم بگم وجود داشتن چنین جایی از رویا هم برام دور تر بود.تنها چیزی که منو ناراحت میکرد ارتفاعش بود که وقتی چشمم بهش میوفتاد سرم گیج میرفت....به سمت ایدا برگشتم و با بهت گفتم:وای ایدا چقدر نازه اینجارو از چجوری پیدا کردی.کیا اینجا رو دیدن؟_اینکه چجوری پیداش کردم کاملا اتفاقی بوده ولی در مورد سوال دومت باید بگم هیچ کس.فقط منو تو باید از وجود چنین جایی باخبر باشیم.فقط منو تو.باید مثل یه راز باشه میخوام هر وقت خواستیم از ارزوهامون حرف بزنیم بیایم اینجا.هر وقت از دست هم ناراحت بودیم یا به هردلیلی نمیتونستیم همو ببینیم و دلمون برای هم تنگ شد بیایم اینجا.هستی میخوام اینجا یه اعتراف بهت بکنم اعترافی که هیچوقت در برابرت به زبون نیاوردم._چی؟_میخوام بدونی توی این دنیا هیچ چیز و هیچ کسی وجود نداره که به اندازه ی تو دوستش داشته باشم.میخوام بدونی حاضرم حتی جونمم بدم ولی ناراحتیتو نبینم.شادبودن تو برام همه چیزه پس باید بهم قول بدی هر اتفاقی که افتاد تنهام نذاری باشه؟_منظورت چیه مگه قراره اتفاقی بیوفته؟_نه ولی مطمئنا زندگی همینطور ساده نمیگذره مشکلات زیادی سر راهمون وجود داره که باید با هم باهاشون مواجه بشیم شاید یه روزی به خاطر من مجبور بشی از خیلی چیزها بگذری امادگیشو داری؟_با اینکه نمیدونم از چی حرف میزنی ولی مطمئن باش هر اتفاقی هم که بیوفته نهایت تلاشمو میکنم که کنارت بمونم من هر کاری میکنم تا همیشه کنار هم باشیم_حتی اگه اون کار برخلاف میلت باشه..کمی فکر کردم و بعد با قاطع ترین لحنی که ممکن بود گفتم:اره حتی اگه اون کار باب میلمم نباشه به خاطر تو انجامش میدم.
اون روز در کنار ایدا مثل همیشه خوشحال بودم ولی سوالای عجیب ایدا بدجور ذهنمو مشغول کرده بود نمیدونستم از چی حرف میزنه ولی مطمئن بودم به خاطرش حاضرم هر کاری بکنم هر کاری...
ساعت حدودا هشت بود که ایدا منو جلوی خونه پیاده کرد و رفت.با لبخند وارد خونه شدم.با صدای بلند و شادی گفتم:سلام بر اهل خونه من اومدم.میگم مارالی شام چی داریم من حسابی گرسنه ام میخوام امشب زودتر شاممو بخورم.روده کوچیکه داره بزرگه رو از گشنگی میخوره..زود باشین شامو حاضر کنین که میترسم چشای بچه ام از گشنگی سبز بشه.خواستم حرفمو ادامه بدم که با دیدن داداش طاها و مهرداد که با لبخند نگام میکردن صدام در گلوم خفه شد.هر دو با چشمانی خندان زل زده بودن بهم.وا الان مهرداد با خودش میگه این چقدر شکم پرسته حالا یه بار من ه*و*س کردم زود غذا بخورم.خاک بر سرم چه همه چرت و پرت گفتم اخه یکی نیست بگه تو بچه ات کجات بود که حرف الکی میزنی میدونستم اگه جلوشون سرخ و سفید بشم از فردا دسته جمعی برام دست میگیرن برای همین با پررویی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفتم: علیک سلام...وا شما چرا زل زدین به من.این هزار بار زشته اینجوری به ادم خیره میشین من خجالتیم خجالت میکشم...داداش طاها نتونست خودشو تحمل نه و بلند زد زیر خنده ولی من بدون توجه بهش رو به مهرداد گفتم:خوبین شما اقا مهرداد؟..مهرداد در حالی که سعی میکرد خنده اشو مهار کنه گفت_مرسی شما خوبی؟_عالی...داداش طاها:هستی حالا جنسیتش چیه؟..با تعجب گفتم:جنسیت چی؟_بچه ات دیگه خدا کنه دختر باشه...مهرداد با این حرف داداش طاها روی مبل نشست و ریز ریز مشغول خندیدن شد.چقدر بی ادبه این داداش طاها.برای اولین بار توی عمرم احساس خجالت کردم یعنی هروقت مهرداد و میدیدم همینجوری میشدم.بعد از اینکه دو تاییشون حسابی بهم خندیدن مهرداد از جاش بلند شد و رو به داداش طاها گفت:خب طاها جان من دیگه رفع زحمت میکنم.داداش طاها هم به احترام مهرداد از جاش بلند شد و گفت:کجا؟بودی حالا_نه دیگه بیرون کار دارم باید برم به مارالم سلام برسون_حتما..مهرداد به سمت من اومد و با لبخند گفت:کاری نداری؟_میگم میخواین یکم دیگه هم بشینشن به من بخندین بعد برین_نه دیگه بقیه اشو وقتی برای ایدا تعریف کردم جبران میکنم..با حرص گفتم:باز شما دوتا یه سوتی از من گیر اوردین تا دوماه بهم بخندین_به روی چشم امر دیگه ای ندارین.._نخیر_پس فعلا خداحافظ.با ناز گفتم:به سلامت...
داداش طاها برای استقبال مهرداد رفت.روی مبل نشستم و نا خوداگاه ذهنم به سمت مهرداد پر کشید.مهرداد پسرعمو و شریک کاری داداش طاها بود.دو خانواده حسابی با هم صمیمی هستیم.مهرداد هم مثل من پدر و مادرشو از دست داه و به همراه خواهرش صنم که هم سن منه با هم زندگی میکنن.منو و ایدا از دوران بچگی با صنم اشنا شدیم و رابطه ی صمیمانه ای بینمون برقرارشد.نمیدونم چی شد که یکدفعه از نگاههای مهرداد به خودم خجالت میکشیدم یعنی احساس میکنم رنگ نگاهاش عوض شده به همین علت نهایت سعی خودمو میکنم که زیاد باهاش برخورد نداشته باشم.با صدای شکمم از افکارم بیرون کشیده شدم.از جام بلند شدم و به اشپزخونه رفتم.مارال هنوز از محل کارش برنگشته بود.
مهرسا هم که مطمئنا از بعد از ظهر که خوابیده هنوز بیدار نشده.بیخیال چیدن میز شدم.از لازانیایی که ظهر مارال درست کرده بود چند تکه اضافه مونده بود همونا رو برداشتم و راه اتاقمو پیش گرفتم.بعد از خوردن لازانیا مشغول مرتب کردن جزوه هام شدم و از شدت خستگی همونطور که جزوهام دستم بود و روی تخت دراز کشیده بودم خوابم برد...
با صدای ساعت که برای شش کوکش کرده بودم چشامو باز کردم. سرحال از جام بلند شدم و بعد از کمی ورزش مسواک زدم و مشغول حاضر شدن شدم.عاشق این بودم که صبح زود ورزش کنم هوای ازاد حسابی سرحالم میاورد.مثل همیشه یک ربع به هفت به اشپزخونه رفتم.همه سر میز صبحونه بودن.داداش طاها عاشق آن تایم بودنم بود.طبق عادت همونطور به حالت ایستاده لیوان اب پرتقالمو خوردم و یه لقمه ی کوچیک هم مارال بهم داد..صبحونه ام همیشه در همین حدبود.خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.به محض باز کردن در ایدا ماشینو متوقف کرد.سوار که شدم با سرحالی سلامی دادم._سلام خواهری.صبح قشنگت بخیر_سلام.صبح تو هم بخیر...لحنش مثل همیشه نبود با تعجب گفتم:ایدا تو چته چرا یه مدته اینقدر تو خودتی؟..._من چیزیم نیست_هزار بار گفتم اگه نیازی نمیبینی در مورد مسئله ای بهم توضیح بدی واضح بهم بگو نیازی به دروغ نیست...لبخندی زد و گفت:باشه.در کمال صداقت میگم یه موضوعی هست که به زودی میفهمی ولی الان نمیتونم بهت بگم.
romangram.com | @romangram_com