#گریان_تر_از_گریان_پارت_11
سعی کردم بحثو عوض کنم به همین خاطر موضوع درسو امتحانات رو پیش کشیدم تا رسیدن به دانشگاه راجع به امتحانات اخر ترم صحبت میکردیم تا اینکه بعد از نیم ساعت رسیدیم...
با پیاده شدن از ماشین در قالب هستی مغرور فرو رفتم.با ایدا داشتیم به سمت کلاس میرفتیم که صدایی از پشت ایدا رو مخاطب قرار داد.هر دو به سمت صدا برگشتیم.نفسمو با صدا بیرون دادم.طبق معمول همیشه خروس بی محل جناب فریمانی.بر خلاف همیشه که وقتی فریمانی با ایدا کار داشت تنهاشون میذاشتم اینبار رفتار جفتشونو زیر ذره بین قرار دادم.ایدا زیر نگاه فریمانی دائما رنگ عوض میکرد و فریمانی ام با خجالت باهاش صحبت میکرد.اصلا نمیخواستم حدسی که ذهنم بلافاصله بعد از دیدن اون صحنه زد رو باور کنم به همین خاطر وسط صحبتشون اومدم و گفتم:خانوم رادمنش کلاس شروع شد بهتره بریم...همیشه همینطور بودم جلوی هیچکس ایدا رو با اسم کوچیک صدا نمیزدم.فریمانی که انگار تازه منو دیده بود کمی هول شد و گفت:سلام خانوم اتشین ببخشید اگه من مزاحم میشم_خیر مشکلی نداره فقط بهتره ادامه ی بحث رو به بعد موکول کنید چون فکر میکنم اگه یکم بیشتر اینجا بایستیم هر سه از کلاس محروم بشیم._بله شما درست میگین با اجازه_خواهش میکنم...بعد از رفتن فریمانی ایدا با عصبانیت غیر منتظره ای گفت:چرا اینطوری باهاش صحبت کردی؟_مگه چی گفتم؟_هنوز تازه هیچی نگفتی؟_از نظر خودم حرف بدی نزدم الانم بیا بریم کلاس شروع شد...متوجه شدم که ایدا به ارومی گفت فدای سرم که شروع شد ولی به روی خودم نیاوردم.فریمانی همکلاس ما بود.هرسه برای پزشکی میخوندیم.دلیل رفتار ایدا هرچیزی میتونست باشه جز علاقه.یعنی با شناختی که ازش دارم مطمئنم هیچوقت حاضر نمیشه در سن بیست سالگی ازدواج کنه.قرارمونم همین بود که وقتی مدرک فوقمونو گرفتیم اون موقع به فکر چیزای دیگه که تازه بازم ازدواج جزوشون نبود فکرکنیم.و من اطمینان دارم که ایدا هیچوقت زیر قول و قرارمون نمیزنه.
با وارد شدن به کلاس ادامه ی فکر کردنو برای بعد گذاشتم.اون ساعت با منفورترین استاد دانشگاه کلاس داشتیم که به وفور با من لج بود.اواسط کلاس بود که از شدت خستگی فقط برای یه ثانیه سرم رو روی میز گذاشتم.ولی از شانس گندم استاد جهرمی همون لحظه منو دید و با صدای تقریبا بلندی که باعث شد خواب از سر همه ی بچه ها بپره گفت:خانوم اتشین اگر کلاس براتون مفید نیست لطفا تشریف ببرید بیرون..باز این گیر داد به من یعنی دوست داشتم توی اون لحظه خفه اش کنم.از اونجایی که کم اوردن اونم جلوی این همه دانشجو توی خونم نبود با خونسردی گفتم:خیر استاد شما نگران من نباشید.اگه مشکلی وجود داشت حتما بهتون گزارش میدم_خانوم محترم اگه یه بار دیگه نظم کلاسو بهم بزنید به مدیریت اطلاع میدم.
_ببخشید استاد ولی کسی که بی دلیل دائما نظم کلاسو به هم میزنه خود شمایین نه من.من که داشتم درسو گوش میدادم و از تمام گفته هاتون جزوه برداری هم کردم اگه لازمه بیارم ببینین...
رگه های خشم در صوتش پدیدار شد ولی خودشو کنترل کرد و گفت:بهتره نمره ی این ترمو بالای پانزده بگیرین خانوم وگرنه مطمئن باشین خواهید افتاد.
پوزخندی زدم و گفتم_وا استاد پونزده که چیزی نیست.مطمئن باشین بالای هجده میشم نگران نباشین....
تا زمانی که کلاس تموم شد مثل ادم به درس گوش سپردم.جهرمی لحظه ی اخری که میخواست کلاسو ترک کنه نگاهی بهم انداخت و بلافاصله پوزخندی زده و از کلاس خارج شد.تو دلم از اینکه حسابی حرصش داده بودم کیلو کیلو قند اب میکردن.به محض خروجش از کلاس سرم رو روی میز گذاشتم.دلیل این عصبانیت بیش از حدم فقط رفتار ایدا بود نباید به خاطر ماهان با من اینجوری حرف میزد کم مونده بود بزنه تو گوشم.عصبانیتم با شنیدن صدای یکی از پسرای کلاس که خیلی سیریش بود ولی وقتی دید بهش پا نمیدم دائما سعی میکرد ضایم کنه ولی هیچوقت موفق نمیشد دو برابر شد_وقتی این ترم انداختت اونوقت میفهمی زبونتو کوتاه کنی...کلاس ما به همون تعداد که دانشجوی دختر داشت دانشجوی پسرم داشت تا امروز تمام دانشجوهای پسر فهمیده بودن عاقبت کل کل با من ضایع شدن خودشونه جز همین یکی هر چقدر جلوی بقیه ضایش میکردم بازم دست بردار نبود ولی من هربار با ارامش جوابشو میدادم.سرم رو از روی میز برداشتم و پوزخندی بهش زدم.خیلی جدی در برابر همه ی بچه ها بهش گفتم:_شما مثل اینکه در طی بزرگ شدنتون چند تا چیزو خوب یاد نگرفتین.یک اینکه همه مادر و خواهرتون نیستن که اینقدر صمیمی باهاشون صحبت کنید.فکر میکنم این موضوعو چند بار دیگه هم بهتون گوشزد کرده باشم.دوم اینکه همه مثل شما با پارتی و تقلب خودشونو بالا نکشیدن.من وقتی بگم بالای هجده میشم بدون هیچ تردیدی بالای هجده میشم سوم وقتی دارین با یه خانوم صحبت میکنین مراقب باشید که از چه فرهنگ لغتی استفاده میکنید چون طرز صحبت کردن شما با یه خانوم تععین کننده ی میزان شعور خودتونه.لبخندی به چهره ی عصبانیش زدم و بدون هیچ توجهی به ایدا کلاسو ترک کردم و به کافی شاپ رفتم.دقایقی بعد ایدا و صنم هم به من پیوستن.صنم به محض نشستن گفت:حال کردم هستی خوب حالشو گرفتی پاشو از گلیمش خیلی درازترکرده بود.مشغول صحبت با صنم بودم که متوجه نگاههای خیره ی ایدا به میز مقابل شدم.با دیدن ماهان که اونم با نگاهش داشت ایدا رو قورت میداد کم کم شکم داشت به یقین تبدیل میشد.فقط دعا میکردم که ایدا خودش خیلی زود دلیل این همه تغییر رفتارشو بهم بگه.
*******
romangram.com | @romangram_com