#گریان_تر_از_گریان_پارت_7
به اتاقم برگشتم. توی اینه نگاهی به خودم انداختم راستش دلم برای هستی دو ماه پیش تنگ شده ولی هر کار میکنم نمیتونم مثل گذشته بشم.قبلا خنده از روی ل*ب*ا*م جمع نمیشد ولی الان انگار ل*ب*ا*م با خنده قهر کردن از سر و صدا و در جمع بودن متنفرم دوست دارم فقط به یک جا خیره بشم و به خاطرات شیرین گذشته ام فکر کنم.من توی این خونه نظاره گر اتفاقات خیلی مهمی بودم حامد توی همین خونه به دنیا اومد جشن تولدای منم از هشت سالگی به بعد توی این خونه بود.مراسم خاستگاری مارال و داداش طاها توی همین خونه بود.با یاد اوری گذشته اشک در چشمانم حلقه بست عکس خانواده ام که روی میز کنار تخت قرار داشت برداشتم و همزمان با اینکه اشکهایم سرازیرشدندزیر لب گفتم:داداشی اگه الان اینجا بودی چند ماه دیگه باید میرفتی کلاس سوم ولی حیف که اینقدر زود خواهرتو تنها گذاشتی...در حالیکه گریه ام به هق هق تبدیل شده بودادامه دادم:حامد..داداشی مگه به خواهری قول نداده بودی همیشه کنارش باشی و تنهاش نذاری پس چرا رفتی پس وقتی بهت میگم تو هنوز مرد نشدی ناراحت نشو اخه کدوم مردی زیر قولش میزنه،بابا.باباجونم مگه نمیگفتی اگه یه روزی ببینی من دارم از خودم ضعف نشون میدم باهام خیلی بد برخورد میکنی من الان در مقابل همه یه دختر ضعیفم پس چرا نمیای دعوام کنی؟چرا نمیای بزنی توی گوشم تا به خودم بیام هان؟..مامانی هستیتو ببین چقدر تنها شده مامانجونم الان بهت نیاز دارم میخوام سرمو بذارم روی شونه هات تا اروم بشم پس کجایی؟...من با شماهام چرا همتون زل زدین به من یک چیزی بگین شما که میدونید من از سکوت کردن متنفرم پس چرا ساکتین...
از جام بلند شدم و در حالیکه بامشت به دیوار میکوبیدم با اخرین توانم فریادزدم:خدایا...خدایا توهم صدامو نمیشنوی تو هم روزه سکوت گرفتی پس من تو این دنیای بزرگ چیکار کنم توی دنیایی که مردمش فقط به فکر خودشون و منافعشونن چیکار کنم خدایا من دارم از دلتنگی میمیرم من مامان بابامو میخوام داداش کوچولومو میخوام تو رو به بزرگیت قسم میدم یا اونا رو به من برگردون یا منم ببر پیش اونا...خدایاخداجونم همه میدونن هستی بدون پدر و مادرش میمیره....خدایا این تاوان کدوم اشتباهه غیر قابل بخششی بود که انجام دادم.خدایا مگه نمیگن تو از رگم به ما نزدیکتری پس حواست کجاست چرا منو نمییبینی چرا حتی تو هم صدامو نمیشنوی یعنی اینقدر گ*ن*ا*هکارم که حتی یک نیم نگاهم بهم نمیندازی..اینقدر فریاد زدم و دست هامو را به دیوار کوبیدم که در اثر ناتوانی بیهوش بر روی زمین افتادم.
با سردرد بدی چشمم رو باز کردم.نگاهی به اطرافم انداختم مارال کنارم روی مبل خوابش برده بودبه یاد اوردم که چه اتفاقی افتاده نگاهی به دستام انداختم پانسمان شده بودن.سرم خیلی درد میکرد.همون لحظه در باز شد و داداش طاها وارد اتاق شد.با صدای باز شدن در مارال هم از خواب بلند شد و نگاهی به من انداخت با دیدن چشای بازم خواست که چیزی بگه که من پیشدستی کردم و با صدای ارومی گفتم: دیگه تحمل ندارم.ببخشید که شما هم مجبورید من رو بعنوان یک سر بار تحمل کنید.
مارال نزدیکم اومد و در حالیکه به ارومی اشک میریخت دستامو توی دستاش گرفت ب*و*سه ای بر انها زد و گفت:الهی قربونت بشم خواهری داری با خودت چیکار میکنی ببین با دستای نازنینت چیکار کردی فکر میکنی مامان بابا راضین که اینقدر خودتو عذاب بدی...داداش طاها مقابلم نشست و با مهربانی ذاتیش گفت:هستی که من میشناختم یک دختر قوی و محکم بود که همیشه میگفت مشکلات اومدن تا ما رو استوارتر کنن نباید بذاریم از پا در بیارنمون پس چی شده چرا الان داری در برابر مشکلاتت کمر خم میکنی؟
_نمیدونم داداش ولی احساس میکنم نمیتونم از زیرباراین مشکل سالم بیرون بیام.
_این حرفا چیه به این فکر کن که داری با انجام این کارات پدر و مادرتوعذاب میدی بعد ببین ایا درسته که به رفتارت ادامه بدی...تو الان نزدیک دوماهه که راه تنهایی رو درپیش گرفتی اگه فکر میکنی با این کارات پدر و مادرت برمیگردن پس ادامه بده ولی اگه دیدی انجام دادن این کارا فایده ای نداره مثل قبلا در برابرمشکلاتت ایستادگی کن تا پیروز میدون بشی.در ضمن خونه ای که تو داری توش زندگی میکنی متعلق به خودته و پس اگرم کسی سر بار باشه اون ماییم نه تو.چرا نمیخوای درک کنی هستی این اتفاق افتاده و به هیچ وجه تو نمیتونی به گذشته برگردی.اصلا تو چرا اینکارا رو با خودت میکنی چرا مثل بچه ها با دستات چنین کارایی رو انجام دادی هستی هان؟سکوت کردم نمیتونستم چیزی بگم همه ی حرفاشون درست بود.حرفی نداشتم که بتونم در برابر حرفای منطقی اونا بزنم.پس ترجیح دادم سکوت کنم اونا هم دیگه چیزی نگفتن و اتاقو ترک کردن.ترجیح میدادم به هیچی فکر نکنم و فقط بخوابم.چشام رو بستم و اینقدر همونطور در حالت بسته نگهشون داشتم تا بالاخره خوابم برد.
*******
یک هفته از اخرین باری که لب به سخن گشودم میگذره فکر کنم همه ی اطرافیانم متوجه شدن که دارم یه تصمیم اساسی برای زندگیم میگیرم برای همین زیاد بهم گیر نمیدن.بعد از مدتها امروز خوشحالم و این خوشحالی به خاطر خوابیه که دیشب دیدم.خوابی که شباهت عجیبی به واقعیت داشت.بر خلاف بار قبل در یک جنگل خیلی خوشگل بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم مادرم نزدیک اومد و در اغوشم گرفت.پدرم با لحن مهربون همیشگیش بهم گفت:من مطمئنم تو سرافرازم میکنی.مطمئنم طوری زندگی میکنی که مایه ی افتخار والدینت باشی.برگرد هستی برگرد و به زندگیت مثل قبل محکم و استوار ادامه بده.اجازه نده هیچکس برات تصمیم بگیره همیشه دنبال کارای بزرگ برو.تو راه خیلی دراز و سختی رو پیش رو داری برو و در مسیر رسیدن به اون راه گام بردار.برو باباجون خداحافظ.در همون لحظه یک نور خیلی شدید در برابر دیدگانم پدیدار گشت و پدر و مادرم در اون نور ناپدید شدن.هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با دیدن یک خواب اینقدر اروم بشم.خواب دیشب بهم یه انگیزه ی دوباره داد برای زندگی کردن.
romangram.com | @romangram_com