#گریان_تر_از_گریان_پارت_6
باشنیدن صداش مثل همیشه ارامشی وصف ناپذیر بر وجودم سرازیر شد.ایدا دختر خاله ام بود ولی به اندازه ی مارال دوسش داشتم مدتها بود که همو خواهر صدا میزدیم.هیچ چیز توی دنیا به اندازه ی اغوشش ارومم نمیکرد...ازش جدا شدم هر دو روی تخت نشستیم سرم رو روی پاهاش گذاشتم و پاهامو داخل شکمم جمع کردم.اروم شده بودم اما هنوز هم در سکوت اشک میریختم با صدای گرفته ای گفتم:ایدایی یکم برام حرف میزنی..فشاری به دستم اورد و شروع به صحبت کرد:برات حرف میزنم ولی به شرط اینکه قول بدی به حرفام فکر کنی قول میدی؟...سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم با صدای پر از ارامش و امیدش شروع به صحبت کرد_چند سال پیش که پدرمو در حادثه ی تصادف از دست دادم وقتی به تنهایی رفتم سر قبرش و داشتم اشک میریختم یه خانوم مسن کنارم نشست و حرفای خیلی قشنگی بهم زد.امروز من میخوام همون حرفا رو بهت بزنم چون احساس میکنم همونطور که خیلی به من کمک کرد به تو هم میتونه کمک کنه.اون خانوم بهم گفت:طوفان که میاد درختای بزرگ جنگل رو در هم میشکنه درختایی که هیچ کس حتی فکرشم نمیکنه شاید بشه اونها رو با تبر شکست اما یکباره با طوفان بر زمین می افتند.اما چمن های سبک و کوتاه که روی زمین میرویند و خیلی کم به چشم کسی میان همزمان با طوفان میر*ق*صن و از سویی به سوی دیگر میرن و هیچ اسیبی نمیبینن.داستان زندگیم درست مثل همین حکایته.در زندگی روزهایی وجود داره که مصمم می ایستی و خیلی محکم میگی هیچ اتفاقی نمیتونه تو رو از پا در بیاره اما همان زمانیکه با تمام وجود احساس خوشبختی میکنی طوفانی میاد و زندگی رو در هم میشکنه و این یک امتحانه که باید اونو درک کنیم در این امتحان موفقیت یا شکست به تو بستگی داره اگه موفق بشی کلی تجربه بدست میاری و در ضمن به سرنوشت میفهمونی که نمیتونه تو رو از پا در بیاره ولی اگه شکست بخوری به این معنیه که در برابر سرنوشت کم اوردی.
هستی تو ادمی نیستی که هیچوقت شکستو قبول کنی پس یه بار دیگه بلند شو و مثل قبلا استوار باش.میدونم سخته و اینم میدونم هیچ کس نمیتونه درکت کنه پس نمیگم درکت میکنم ولی تا حدی با غمت اشنام منم پدرمو از دست دادم ولی دوباره افسار زندگیمو به دست گرفتم و با خودم عهد کردم جوری زندگی کنم که پدرم بهم افتخار کنه.منو تو هنوز اول راهیم.به این فکر کن که مامانت ارزوش بود یه روزی مدرک دکتریتو ببینه.پدرت ارزوش بود ببینه اینقدر بزرگ شدی که در برابر تمام مشکلات بایستی و از طوفانهای پی در پی زندگیت سربلند بیرون بیای.دوماه حرف نزدی.چیزی درست شد اره؟نه فقط مجبور بودی سنگینی بارِ حقیقتو به تنهایی روی شونه هات تحمل کنی و دم نزنی الانم اگه بخوای دائم در گذشه ات غرق بشی هیچ چیز درست نمیشه.یه ماه دیگه دوباره باید برای رسیدن به اهدافمون شروع به تلاش کنیم و راه رو برای رسیدن به خواسته هامون هموارکنیم از الان باید امادگی لازم رو برای ایستادگی در برابر هر چیزی بدست بیاریم میدونم خیلی سخته ولی باید با این واقعیت کنار بیای نمیگم فراموش کن میگم باهاش کنار بیا.باهاش کنار بیا و به خاطر بقیه ی افراد خانوادت به خاطر مارال و داداش طاها،به خاطر منی که ارزوهامو باهات تقسیم کردم به زندگیت ادامه بده یادت نشه که همیشه برای شروع یه راه هست بگرد و اون راهو پیدا کن.سخته ولی بالاخره پیدا میشه من مطمئنم تو میتونی دوباره و از نو شروع کنی.حالا هم پاشو یه ابی به صورتت بزن و لباساتو عوض کن اگه مارال ببینه با این لباسا روی تخت نشستی وسواسش اوت میکنه و همه ی اتاقتو میشوره میشناسیش که..سرم رو از روی پاش برداشتم و نشستم_مرسی که پیشمی ایدا_خواهش میکنم قابلی نداشت بعدا با هم حساب میکنیم_میخوام بدونی که خیلی دوست دارم..با لحن اطمینان بخشی پاسخ داد_میدونم خواهری میدونم_یه قول بهم میدی؟
_تو جون بخواه_هیچوقت،هیچوقت به هیچ دلیلی تنهام نذار...اره من میتونم دوباره شروع کنم ولی باید شانه به شانه با هم جلو بریم.من به خاطر تو هر کاری میکنم اگه خدایی نکرده یه روزی تو از پیشم بری مطمئنم که دیگه هیچوقت نمیتونم مثل قبل به زندگیم ادامه بدم.بهم قول بده که همیشه کنارم میمونی قول بده_خوب گوش کن هستی.من و تو به هیچ دلیلی از هم جدا نمیشیم وحتی مرگم نمیتونه بینمون فاصله بندازه.لبخند بدجنسانه ای زد و گفت:چون حتی اگه مرگ سراغمم بیاد دست تو روهم میگیرم تا با هم باشیم خوبه_اره عالیه.._میدونستی تو یه دیوونه ای..لبخند کمرنگی زدم ایدا نگاهی به لباسم کرد و گفت:کی میخوای از رنگ مشکی دل بکنی_فعلا هنوز با خودم کنار نیومدم ولی به خاطر داداش طاها و مارام که شده نهایت سعیمو میکنم_ای نامرد پس من چی؟_تو پاشو برو پایین پیش مارال که اگه بیاد منو با این سرو وضع ببینه به قول تو میوفته به جون اتاق_بگو خسته شدم میخوام تنها باشم دیگه خانوم_اره..خسته شدم میخوام تنها باشم_لبخندی زد و گفت:چشم من رفتم _مرسی که اینقدر خوب درکم میکنی_یادمه تو هم وقتی توی چنین شرایطی بودم بهتر از هرکسی درکم کردی پس نیازی به تشکر نیست.میخوای بگم شامتو بیارن بالا تا راحت باشی_اشتها ندارم شام نمیخورم_خیله خب پس باید بیای پایین سر میز شام با ما شام بخوری من رفتم اخه ما امشب اینجا دعوتیم و حسابی هم با سوالای پایان ناپذیر مامان سرت گرم میشه...با عجله گفتم_ایدا میگم همون پیشنهاد اولیت بهتر بود فقط یه کاری کن خاله ناراحت نشه..از اتاق خارج شد سرش رو از در اورد داخل و گفت_اونشو بسپار به من.تو بشین یکم اون مختو به کار بنداز منم میرم برات از خدا درخواست کمی عقل کنم فعلا.
اینو گفت و در رو پشت سرش بست.بودن ایدا حسابی بهم دلگرمی میداد.من بهترین خاطرات زندگیمو با ایدا گذرونده بودم مشکلات زیادی سر راهمون بوده ولی تموم اون مشکلاتو با هم حل کردیم.رابطه امون اینقدر نزدیک و صمیمیه که تمام دخترای فامیل حسابی بهمون حسادت میکنن.دوباره ناخواسته در گذشته فرورفتم.گذشته ای نچندان دور که بهترین روزهای زندگیم رو در بر میگرفت.روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و به خواب فرورفتم.
در کویر سرد و بی اب و علفی تنها بودم.از شدت تشنگی نای راه رفتن نداشتم.با شنیدن صدای اشنایی به پشت سر برگشتم.ماما و بابا بودن هر کدوم یه لیوان بزرگ اب توی دستشون بود.از دیدنشون خیلی خوشحال شدم از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم اما هرچی من جلوتر میرفتم اونا بیشتر ازم دوری میکردن با کلافگی گفتم_مامانی لطفا یکم اب بهم بده خیلی تشنه ام_با من صحبت نکن هستی تو دیگه دختر من نیستی..با بغض گفتم:چی داری میگی مامان.بابا شما یه چیزی بگین مگه من چیکار کردم_تو باعث شدی.مقصر تمام اتفاقات اخیر تو هستی هیچوقت نمیبخشیمت هستی..اینو گفتن و هر دو لیوان اب رو روی زمین ریختن و ناپدید شدن.از صدای فریاد خودم از خواب پریدم.ساعت دو نیمه شب بود.خیس عرق بودم.اشکام راه گرفتن نکنه واقعا مامان و بابا منو نبخشن.نکنه این کاب*و*س لعنتی واقعیت داشته باشه.به هق هق افتادم.در اتاق باز شد و مارال و پشت سر اون داداش طاها وارد شدن.مارال با نگرانی کنارم نشست و گفت:چی شدی هستی؟اروم باش خواهری اروم باش.در میون هق هق گریه هام گفتم:مامان و بابا گفتن هیچوقت نمیبخشنم.گفتن دیگه منو دختر خودشون نمیدونن_اروم باش هستی.عزیزم تموم شد فقط یه کاب*و*س دیدی اروم باش.گریه نکن.
مارال روی تخت درازم کردوگفت:من تا وقتی خوابت ببره پیشت میمونم بخواب خواهری بخواب.چشام رو بستم و بعد از نیم ساعت دوباره به خواب رفتم.
اینبار از شدت سردرد از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت انداختم ده بود.سینی غذایی روی میز کنار تخت قرار داشت مطمئنا دیشب ایدا برام غذا اورده ولی وقتی دیده خوابم بیدارم نکرده.از داخل کشو دو تا مسکن برداشتم و به همراه چندین لیوان اب خوردم.احساس میکردم اون تشنگی خواب هنوزم برطرف نشده.بعد از شستن صورتم راه سالن رو پیش گرفتم.هیچکس خونه نبود.یادداشت روی میز رو برداشتم دست خط مارال بود_سلام خواهری صبحت بخیر. کلاس زبان مهرسا جلسه برای والدین گذاشته مجبورم برم سریع برمیگردم طاها هم رفته دنبال یه سری کارای اداری.تاساعت یازده هردومون برمیگردیم.صبحونه برات چیدم روی میز حتما بخوری دیشبم شام نخوردی.فعلا بای.
romangram.com | @romangram_com